آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

 

و دانایى (Knowledge) بیش از هر چیز دیگر در تبیین این وحدت به عنوان یک استراتژى فرهنگى نظام جمهورى اسلامى ایران جلب توجه مى‏کند . به این مفهوم که نوع سازوکار دانشگاه و ساختار این نهاد مبتنى بر گزاره‏ى اول و علم‏گرایى محض است و از این جهت نیل به تکنیک، یا تاکتیک دارد . اما ساختار حوزه - به‏ویژه ساختار سنتى آن که در نقطه‏ى مقابل ساختار مدرن دانشگاهى قرار داشته است - مبتنى بر گزاره‏ى دوم و معرفت و دانایى است که اگر مطلبى فهم نگردد و در اخلاق و کردار طلبه، یا دانش‏پژوه این نهاد عینیت نیابد، گویى که حاصل نشده است، از این جهت‏ساختار نهاد حوزه همواره نیل به استراتژى دارد . از این رو ظاهر افتراق و تفاوت بحث ناظر بر تفکیک و جدایى است و چنانچه اصل بر وحدت این دو گزاره‏ى متفاوت و متقابل قرار گیرد، على‏القاعده مى‏بایست‏یکى را بر دیگرى تعمیم داد تا وحدتى به‏دست آید; لیکن شناخت مسئولیت و رسالت هرکدام از این دو نهاد، شناختى واقعى‏تر و فراتر از ظاهر متناقض را پدید مى‏آورد، مبنى بر این‏که: جمله‏ى معروف حضرت امام (ره) که فرمودند «تزکیه مقدم بر تعلیم و تربیت است‏» ، دکترین استراتژى وحدت حوزه و دانشگاه است و عامل تزکیه همان عامل یافتن گمشده‏هاى آحاد انسان‏هاى پژوهنده و طالب علم است که آنان را به دانایى (Knowledge) رهنمون خواهد کرد . تامل در مکانیزم‏هاى محتوایى حوزه و دانشگاه از منظر آسیب‏شناسى روش‏هاى حاکم بر ساختار آموزشى و تربیتى این دو نهاد پلى به سوى آینده برقرار مى‏سازد تا این دو نهاد اصیل و عظیم علمى و فرهنگى کشور در سایه‏ى علم و حکمت‏به یک همزیستى متفکرانه و کارکردگرایى معرفتى دست‏یابند و این به معناى خروج از بن‏بست وحدت بین حوزه و دانشگاه است . آنچه در پى مى‏آید گفت‏وگوى پگاه با دکتر «عباسى‏» از اساتید دانشگاه است که این بحث را از زوایاى مختلف بازشناسى و موشکافى کرده است:
با تشکر و سپاس از جناب‏عالى به خاطر وقتى که در اختیار هفته‏نامه‏ى پگاه قرار دادید، امروزه در بحث از وحدت حوزه و دانشگاه، ما با یک مقوله‏ى فرهنگى مواجه هستیم . زاویه‏ى نگاه به این مقوله در استراتژى فرهنگى کشور ما چگونه است؟
استراتژى فرهنگى، یکى از استراتژى‏هاى چهارگانه‏ى هر کشورى است که به موازات استراتژى‏هاى سیاسى، اقتصادى و نظامى، تشکیل‏دهنده‏ى استراتژى امنیت ملى یک ملت است . بنابراین لزوما امنیت هر ملت و هر جامعه‏اى وابسته به چهار ستون قدرت فرهنگى، قدرت سیاسى، قدرت اقتصادى و قدرت نظامى آنها مى‏باشد . لذا با ورود به مبحث استراتژى فرهنگى، با چهار لایه‏ى فرهنگى برخورد مى‏کنیم که عبارتند از:
1 . لایه‏ى فرهنگ خواص و نخبگان (که به آن فرهنگ اختصاصى نیز گفته مى‏شود) ;
2 . فرهنگ عمومى ;(General Culture)
3 . فرهنگ توده‏اى (فرهنگ عامه Public Culture یا فرهنگ انبوه ; (Culture Mass
4 . فرهنگ خصوصى . (Personality Culture)
فرهنگ نخبگان یا خواص، فرهنگ افراد محدود و مشخصى است که به طور عمده در کارکرد عملى‏شان فهمیده مى‏شود . مطالبى که این دسته تولید مى‏کنند بسیار محدود است، چون تولید فرهنگى این گروه، کار پرزحمتى است که ویژگى‏هاى پیچیده‏اى دارد . فرهنگ نخبگان محدودیت دارد و به‏سادگى نیز قابل تعمیم نیست و از نظر جامعه‏ى آمارى نیز تعداد این فرهیختگان در هر جامعه‏اى و در هر عصر و قرنى محدود است .
پس مى‏توان این‏گونه نتیجه‏گیرى کرد که فرهنگ فرهیختگان و نخبگان، اقلیتى محدود از جامعه را تشکیل مى‏دهد که نقطه‏ى مقابل آن فرهنگ عمومى است .
نخیر، همان‏طور که ذکر شد، ما به‏جز فرهنگ نخبگان، داراى سه لایه‏ى دیگر; یعنى فرهنگ عمومى، توده‏اى و خصوصى هستیم که توضیح مى‏دهم .
لایه‏ى دوم; فرهنگ عمومى است که کلیت و شمولیت (Universality) دارد و همه‏ى آحاد جامعه را دربر مى‏گیرد ; مانند چراغ قرمز که براى همگان نشانه‏ى توقف است، یا وجوب اقامه‏ى نماز در سن تکلیف که با فرارسیدن آن، دسته‏اى از وظایف بر عهده‏ى فرد قرار مى‏گیرد . بنابراین فرهنگ عمومى براى همگان، یکسان صدق مى‏کند، و نیاز به آن، حکم نیاز به هوا براى زنده ماندن موجودات دارد .
اما فرهنگ توده‏اى; فرهنگ توده‏ها و فرهنگ عوام است که در برابر فرهنگ خواص، یا نخبگان قرار مى‏گیرد . ذاتیات فرهنگ توده‏اى; عقلانیتى که خواص به دنبال آن هستند نمى‏باشد . مشخصه‏ى فرهنگ خواص، عقلانیت است و مشخصه‏ى فرهنگ توده‏اى، احساسات و عواطف; فرهنگى که قادر است 120 هزار تماشاگر را به یک استادیوم ورزشى بکشاند، یا بالاترین حمایت‏ها و تشویق‏ها را از یک هنرمند موسیقى پاپ، هنرپیشه و ورزشکار به‏وجود آورد، یا به‏یکباره فوتبالیستى; مانند زین‏الدین زیدان، 67 میلیون دلار قیمت‏بازى سه‏ساله‏اش در باشگاه رئال مادرید باشد (یعنى بالاتر از حقوق یک رییس جمهور، وزیر، استاد دانشگاه و . .).
آیا سخن حضرت‏عالى بدان معناست که فرهنگ توده‏اى ضدعقلانیت است و نسبتى با اقلیت نخبه‏ى مورد نظر ما ندارد؟
ببینید منظور این است که در فرهنگ توده‏اى، احساسات حرف اول را مى‏زند و عقلانیت‏برد کمترى داشته و اکثریت توده‏ها را به دنبال خود دارد . بنابراین مشخصا، ذاتیات فرهنگ توده‏اى این‏گونه است که نمى‏خواهد آحاد جامعه بالغ شوند، بلکه مى‏خواهد ذائقه و تلقى عموم، توده‏اى بماند و تعالى پیدا نکند . بنابراین وقتى از این زاویه نگاه مى‏کنیم، نسبت فرهنگ عوام به فرهنگ خواص مشخص مى‏شود; یعنى نسبت اکثریت است‏به اقلیت .
سخن از فرهنگ خصوصى به‏میان آمد . منظور جناب‏عالى از این فرهنگ چیست و چه ارتباطى بین این سنخ از فرهنگ با فرهنگ‏هاى دیگر وجود دارد؟
لایه‏ى چهارم فرهنگ، فرهنگ خصوصى است که فرهنگ شاخصه‏هاى یک فرد است . منظور از شخص، خصوصیت‏ها و شاخصیت‏هاى رفتار فرد است . این‏جا مؤلفه‏ى اساسى، تبیین یک نفاق است; یعنى بنده در جلوت خود یک‏گونه هستم - و به قول شاعر: چون به خلوت مى‏روم آن کار دیگر مى‏کنم . به بیان دیگر خصوصیات ظاهر ما در میان جمع یک‏جور است - و در خلوت به گونه‏اى دیگر . بنابراین هرچه‏قدر این نفاق در جامعه بیشتر باشد، مشکل فرهنگى بیشتر است . هرقدر آحاد یک جامعه، درونشان، یا بیرونشان، یا به عبارتى خلوتشان یا جلوتشان یکى باشد، فرهنگ آن جامعه، یکدست‏تر خواهد بود . در غرب این مساله حل شده است; زیرا غرب اخلاق اجتماعى (Morality) را نفى کرده است . به عبارت دیگر، چون مبناى فرهنگ غرب لیبرالیستى است، امر و نهى دارد .
فرهنگ لیبرالیستى، فرهنگى است مبنى بر اباحه‏گرى; یعنى جایى که محرمات و مکروهات نهى نشود و مستحبات و واجبات، امر نشود، حد وسطى وجود دارد که همان مباح بودن است . بنابراین ذات لیبرالیسم; یعنى «اصالت اباحه‏» .
و این که در فارسى لیبرالیسم «آزادى‏» ترجمه مى‏شود اشتباه است . پس در غرب مشکل فرهنگ خصوصى حل شده است، چون اخلاق اجتماعى را نفى کرده‏اند و انسان هم براساس آنچه خودش تشخیص مى‏دهد که چه چیز خوب است و چه چیز بد، سرنوشت‏خود را رقم مى‏زند; لذا داخل و خارج زندگى‏اش یکى است و از این نظر در فرهنگ غرب، نفاق شخصیت‏یک مقدار کمتر است; البته انسان غربى از آن طرف بوم افتاده است .
من فکر مى‏کنم که ارتباط بین آن سه فرهنگ قبلى با این فرهنگ اخیر، یعنى فرهنگ خصوصى مد نظر شماست و اگر اشتباه نکرده باشم آن سه فرهنگ نخبگان، عمومى و توده‏اى را در یک کفه و فرهنگ خصوصى را در کفه‏اى دیگر مى‏بینید؟
بله، به بیان دقیق‏تر این چهار لایه‏ى فرهنگ یک در میان با هم در تقابلند; یعنى فرهنگ نخبگان در مقابل فرهنگ توده‏اى و فرهنگ عمومى رودرروى فرهنگ خصوصى است . طبیعتا هر قدر این سه لایه‏ى اول، منسجم‏تر باشند، لایه‏ى چهارم; یعنى فرهنگ خصوصى کارکردش یکدست‏تر خواهد بود .
به سؤال اول بر گردیم و اگر ممکن است وضعیت طبقه‏ى فرهنگى مورد نظر; یعنى فرهنگ نخبگان را در استراتژى فرهنگى، مورد بررسى قرار دهیم .
همان طور که قبلا گفته شد، فرهنگ نخبگان، یا فرهنگ خواص جامعه محدودیت دارد و در هر کشورى معمولا چهره‏هاى دانشگاهى، بخشى از هنرمندان و ... فرهنگ نخبگان را مى‏سازند . اما در کشور ما یک قطب سنتى قدیمى‏تر به نام حوزه، حوزویان و روحانیون نیز وجود دارند که این گروه هم در این طبقه قرار مى‏گیرند .
به هر صورت این طبقه; یعنى حوزه و روحانیت، هر چند سنتى محسوب مى‏شوند، اما جزو طبقه‏ى نخبگان هستند و دانشگاه و دانشگاهیان نیز در این طبقه قرار دارند - اگر چه یک قطب سنتى نبوده یا به تعبیرى آنها را یک قطب مدرن بنامیم - بدیهى است، این دو طبقه با تمام تفاوت‏هاى مشهود و غیر مشهود، از لحاظ دسته‏بندى طبقاتى لایه‏هاى فرهنگى در یک طبقه هستند . بالطبع مى‏بایست داراى اشتراکاتى نیز باشند . چه بسا بحث وحدت حوزه و دانشگاه نیز در همان آغاز که مطرح شد، از چنین خاستگاهى برخوردار بوده است، اما بالاخره لازم است ما به یک قرائت صحیح و دقیقى از این وحدت برسیم، بنابراین بفرمایید از دیدگاه شما منظور از وحدت حوزه و دانشگاه چیست؟
منظور از وحدت حوزه و دانشگاه وحدت در و دیوار و یکسان کردن ساختمان‏ها و نظام ترمى را از دانشگاه‏ها به حوزه‏ها بردن نیست، بلکه مکانیزم‏هاى محتوایى مد نظر مى‏باشد; زیرا دانشگاه پدیده‏اى مدرن است; مدرن از این حیث که این دانشگاه جدید از دل مدرنیته به وجود آمده . مدرنیته; یعنى نواندیشى و وقتى این اندیشه‏ى نو در جامعه نهادینه شود، مى‏گوییم نوگرایى، یا مدرنیزم . دانشگاه یک پدیده‏ى آموزش عالى مدرن است و چون از غرب آمده، مبتنى بر ساز و کار تعلیم و تربیت مدرن غربى است . در مدرنیته، گزاره‏ى بنیادى مبتنى بر آن است که انسان خودش سرنوشتش را رقم مى‏زند; یعنى امانیسم . (humanism) در این تلقى، اصالت‏با انسان است و همه چیز نسبت‏به انسان تعریف مى‏شود و هیچ چیز از عالم ماوراء سرنوشت انسان را رقم نمى‏زند . انسان ملاک تشخیص بوده و تعیین کننده است .
انسانى که - به قول دکارت فرانسوى - مى‏گوید: «من مى‏اندیشم، پس هستم‏» امانیسم اصالت را به «عقل شمارش‏گر» مى‏دهد که همان رشنالیتى با راسیونالیسم (Rationalism ، اصالت عقل) است . صد سال طول کشید و غربى‏ها دیدند که عقل همه‏ى مشکلات را حل نمى‏کند، لذا با ناکارآمدى عقل به ورطه‏ى اثبات‏گرایى، یا تجربه‏گرایى (پوزیتیویسم) افتادند . اثبات‏گرایى، یا تجربه‏گرایى در علوم، همان مکانیزمى است که امروز به آن علوم تجربى (Poslitivisticalscience) گفته مى‏شود . این گونه بود که پوزیتیویسم، پس از راسیونالیسم اصالت‏یافت .
پس تکلیف انفکاکى که میان علوم انسانى و علوم تجربى به وجود آمده چه مى‏شود؟
بله، تفکیکى که امروز در دنیا، به ویژه در ایران، میان علوم انسانى و علوم تجربى صورت مى‏گیرد از بنیان اشتباه است . براى نمونه جامعه‏شناسى هم جزو علوم تجربى است . روانشناسى هم گزاره‏هایش، گزاره‏هاى تجربى است . سیاست و اقتصاد مدرن هم کاملا پوزیتیویستى هستند . چیزى به نام علوم غیر طبیعى در عالم مدرن وجود ندارد . همه‏ى علوم مدرن به طور یکدست علوم تجربى، یا به تعبیر خود غربى‏ها «پوزیتیویستیکال ساینس‏» هستند . وقتى غربى‏ها بعد از 100 تا 150 سال، دیدند که اثبات‏گرایى هم آنها را به نتیجه‏ى دلخواهشان نرساند، لذا گفتند: هر چه در چارچوب حس نگنجد آن را نمى‏پذیریم، چون نزدیک‏ترین راه شناخت ما حواس (Senses) ما است . از این رو به ورطه‏ى حس‏گرایى افتادند . امروز در دانشگاه‏هاى غربى اصالت‏با حس‏گرایى و تجربه‏گرایى (Empiricism) است که البته از اثبات‏گرایى و عقل‏شمارش‏گر هم استفاده مى‏کنند .
امانیزم; با اصالت دادن به انسان سه گزاره‏ى معرفتى داشته است; یعنى عقل‏گرایى، اثبات‏گرایى و حس‏گرایى که این سه علمى را به وجود مى‏آورند به نام ساینس (Science) در کارکرد منطقى که گزاره‏اش مبتنى بر علم حصولى است; علمى که از بیرون براى انسان حاصل مى‏شود و بنیانش بسیار شکننده است، چون مبتنى بر تصور (Concept) و تصدیق است . تصور آن است که ما صورتى از شى‏ء را در ذهن خود ایجاد مى‏کنیم . این موجودیت ذهنى اشیا و مفاهیم در نزد ما، پایه‏ى «ساینس‏» را تشکیل مى‏دهد . و تصدیق نیز این است که مى‏گوییم: مثلا هوا گرم است .
«ساینس‏» در دوران مدرن در غرب به یک ایدئولوژى تبدیل شد و عنوان ساینتیسیسم (Scienticism) به خود گرفت . ایدئولوژى دانش‏گرایى محض; یعنى اصالت دادن به یک مطلب بدون آن که فرد به آن ایمان داشته باشد . چنین فردى علم دارد، اما باور ندارد .
مفهومى که شما (Science) ارائه دادید; یعنى دانستن یک چیز بدون باور به آن . پس قاعدتا این دانستن حاصلى به عنوان دانایى نخواهد داشت . این مساله چگونه قابل توجیه است؟
البته نسبت‏به (Scince) روش دیگرى هم در گذشته در غرب وجود داشت که به نالج (Knowledge) معروف بود که در زبان عربى «معرفت‏» نامیده مى‏شود . چنان که مى‏گوییم: «من عرف نفسه فقد عرف ربه .»
معرفت (knowledge) ، دانش (Scince) قرار مى‏گیرد و کارکرد آن مبتنى بر علم حصولى صرف نیست، بلکه مبتنى بر علم حضورى و درون جوش هم مى‏باشد که مبتنى بر گزاره‏هاى حضورى به انسان افاضه مى‏شود . این کارکرد در گذشته در اختیار حوزه بوده است، اما امروزه بسیار دقیق شده است . روش دانشگاه‏هاى ما تقلید کورکورانه از همان Science است . کورکورانه از آن جهت که حتى ذاتیات (Science) نیز در این تقلید به درستى فهم نشده است . براى تبیین این موضوع، سعى مى‏کنم که به اختصار، مهندسى اندیشه در ساینتیسم را تشریح کنم: علم حصولى، مبتنى بر دو گزاره‏ى «تصور» و «تصدیق‏» است، که از این دو، «پارادایم عام‏» منتج مى‏شود .
از سرمشق (پارادایم، یا چهارچوب تصورى) عام فرضیه (نظریه‏ى اثبات نشده) بیرون مى‏آید و از دل فرضیه، تئورى بر مى‏خیزد، از دل تئورى، پارادایم خاص و از پارادایم خاص، الگوى خاص تبیین مى‏شود که براساس آن چهار روایت‏به دست مى‏آید: «ایدئولوژى، دکترین، تنیت ودگما» که ما با تنیت، دگما وایده‏کارى نداریم و تنها به دکترین مى‏پردازیم: از دکترین یا تکنیک بیرون مى‏آید که در علوم قدیم یونانى به آن «تخنه‏» مى‏گفتند که همان «تکنیک‏» مصطلح امروزى است که منشا تکنولوژى است . تکنولوژى عینیت علم حصولى است، یک گام بالاتر از تخنه، یا تکنیک «تاکتیک‏» است و یک گام بالاتر از تاکتیک، استراتژى است . پس تمام علوم در سه لایه‏ى تکنیک، تاکتیک و استراتژى مبتنى بر دکترین‏ها هستند . آن دسته از علومى که ما علوم دقیقه مى‏شماریم - مثل گرایش‏هاى فیزیک، شیمى، ریاضى - این دسته نهایتا به تکنولوژى میل مى‏کنند و بعضى از علوم نیز کارکردشان استراتژیکى است; مثل الهیات، فلسفه، (البته فلسفه‏ى امروز غرب منظور است، چون قبل از قرن بیستم، فلاسفه از فرضیه، تا دکترین‏هاى نظرى را ارائه مى‏کردند و دانشمندانى با تاسى به آنها، دکترین‏هاى عملى را استنتاج مى‏نمودند . اما در قرن بیستم، ساینتیسیسم، اوج ابتذال فهم بشر غربى را به گونه‏اى رقم زد که به یک وارونگى در قاعده‏ى قبلى نیل کرد; یعنى حالا دیگر دانش (ساینس) بود که سرنوشت فلسفى غرب را رقم مى‏زد . براى نمونه، دانشمند و ساینتیستى چون انشتین، دکترین فیزیکى «نسبیت‏» را در فیزیک و ریاضى طرح کرد، سپس فیلسوف و منطقى دانى; چون کارل پوپر از دل آن، مبانى منطقه‏ى فلسفه نسبى‏انگارى خویش را استخراج کرد و این اوج انحطاط اندیشه‏ى بشرى است، لذا من امروز معتقد نیستم که فلسفه‏ى غرب در مرتبه‏اى بالاتر از ساینس است . قلب این مهندسى اندیشه‏ى «دکترین‏» است و این فاجعه‏ى ساینتیسم است که در نیل به دکترین تنها بسنده مى‏کند . اگر رشته‏هاى تحصیلى دانشگاهى را ملاحظه کنید، به هیچ وجه دانشجو را ارضا نمى‏کند; زیرا خاستگاه آن، علم حصولى و نتیجه‏ى آن تکنیک است که میوه‏ى دکترین‏هاست و لذا به باور تبدیل نمى‏شود، اگر هم به آن عمل نکنى مساله ایجاد نمى‏کند . «هانرى کربن‏» آن قدر در مورداسلام تحقیق کرده و اسلام را مى‏شناسد که با علامه‏ى طباطبایى بر سر اسلام بحث مى‏کند، اما اسلام نمى‏آورد، چون اسلام را به عنوان (Scinece) مى‏شناسد که براى او تبدیل به «نالج‏» شده است . توشیهیکو ایزوتسو قبل از انقلاب اسلامى در دانشگاه تهران «فصوص الحکم‏» ابن عربى را به زبان عربى تدریس مى‏کرد، ولى هیچ وقت مسلمان نشد (با وجود آن همه اشراف به عرفان اسلامى) گویا مقدار زیادى مطلب را داخل یک کامپیوتر بریزید، اگر کامپیوتر متحول شد و اسلام آورد، پروفسور ایزوتسو هم مسلمان مى‏شد! اصالت دادن به عقل شمارش‏گر، تجربه و حس، نتیجه‏اش شد ساینس (Science) و این ساینس کارکرد امروز مجامع دانشگاهى ماست . هم در مجامع، هم در دانشگاه‏ها، هم در دانشکده‏ها، لذا فرق نمى‏کند دانشگاه سوربن فرانسه باشد، الازهر مصر باشد، یا دانشگاه تهران . این گونه است که حتى ساینس را در اعلا درجه‏اش نیز نگرفته‏ایم، لذا تقلید ناشیانه و کورکورانه بوده است، چرا که در عمق ساینتیسم، عمیقا به دکترین‏هاى هر علمى اشراف نداریم، دانشگاه‏هایمان را ببینید!
در واقع شما یک نوع آسیب‏شناسى از دانشگاه ارائه مى‏دهید
به سعادت و رستگارى نرسیده است، اما ذاتیت نالج (Knowledge) در دکترپرورى نیست، بلکه در گمشده‏اى است که رسول‏جلیل‏القدر اسلام فرمودند: «الحکمة ضالة المومن‏» . حکمت گمشده‏ى مومن است . حکیم ارسطو، حکیم افلاطون، حکیم بوعلى سینا، حکیم فردوسى، حکیم ملاصدرا به اینها نمى‏گوییم دکتر; زیرا اینها گمشده‏اى داشتند که در دفترچه‏هاى کنکور به دنبال آن نبودند; گمشده‏اى که قالب‏بندى‏هاى نیل به آن معرفت را سیستم‏هاى ادارى آموزش عالى کشورها رقم نمى‏زدند . «براى نیل به آن حکمت فلان مقدار واحد درسى بخوانید حکیم مى‏شوید! !» این ترکیب را چه کسى تشخیص داده است که دو نفر آدم از نظر مکانیزم معرفتى با هم یکدست هستند و براى این دو نفر مى‏شود با یک نظام علمى واحد، نیل به حکمت و معرفت را رقم زد؟! و یا با اینها مى‏شود به درجات معرفت رسید و حکیم شد؟!
حکمت گمشده‏ى مؤمن است، مؤمن براى پیدا کردن آن گمشده‏ى خود باید در به در راه‏هاى مختلف را طى کند . امروز این گونه نیست; یعنى در مورد دانشگاه‏هاى ما معلوم نیست که گمشده‏شان چیست؟ دانشجو به آینده‏ى شغلى‏اش فکر مى‏کند و البته این قابل انکار و نفى نیست، اما این دیگر آن جست‏وجوى معرفت (Knowledge) نیست، بلکه تلاش براى یافتن تکنیک مبتنى بر دکترین‏هاست، بدون نیاز به باور آن، براى دستیابى به هر چیزى غیر از حکمت .
به نظر جناب‏عالى چه درمان و راه‏حلى براى این نقص، یا معضل وجود دارد و چه راه کارهایى را مى‏توان پیش‏بینى کرد؟
افق‏هاى جدید باید باز شود . کارى که سقراط، افلاطون، ملاصدرا، میرداماد، علامه‏ى طباطبایى و شاگردان بى‏واسطه‏ى ایشان انجام دادند . نالج (Knowledge) نفى ساینس (Science) نیست . (Science) و علم‏گرایى محض باید تابعى از معرفت قرار گیرد . اما گزاره‏ها متفاوت است، گزاره در علوم دکتر پرور یعنى (Science) ، همان چیزى است که مى‏توانیم یاد بگیریم، ولى به آن اعتقاد و باور نداشته باشیم . اما گزاره در حکمت آن است که اگر شما یک مورد هم یاد گرفتید، آن یک مورد، ملکه‏ى رفتار شما شود، و کفایت هم مى‏کند، اما در مورد Science میلیاردها مطلب هم بدانید براى شما فایده‏اى ندارد . این همان چیزى است که ما در دعاهایمان مى‏گوییم: پناه مى‏برم به خدا «من علم لاینفع‏» از علمى که نفع نمى‏دهد . اما نالج ( Knowledge) یک گزاره و مشخصه دارد که انسان مدرن مبتنى بر تلقى‏هاى مدرن نمى‏تواند به آن برسد . مدرنیته، بنیان ارتباط معنوى انسان با عالم بالا را قطع مى‏کند و انسان را سکولار و اباحه‏گر مى‏سازد و ساحت قدسى وجود انسان را بهیمى مى‏خواند .
یعنى منظور شما این است که از معرفت نمى‏توان تلقى مدرن داشت؟ اگر این گونه باشد لابد مى‏توان گفت که این مساله بیان انتظاراتى است که در حال حاضر فراروى دانشگاه به عنوان یک نهاد مدرن علمى قرار دارد و اساسا مطمح نظر وحدت آن با حوزه است و لابد به معناى بن بست در وحدت حوزه و دانشگاه هم خواهد بود؟
نالج، Knowledge یک گیر دارد که قفل آن محسوب مى‏شود; قفل «معرفت‏» در «تزکیه‏» است . این آینه‏ى دل که غبار گرفته باید با تزکیه صیقل داده شود و آماده گردد تا انوار معرفت الهى به آن بتابد . آن چیزى که گفته مى‏شود حجاب اکبر در ساینس ( Science) است . ما به ازاى این گزاره، اگر فرآیند، فرآیند حکیم پرورى بود، ابتداى حکیم‏پرورى تزکیه است که امام راحل کرارا مى‏فرمودند: «تزکیه قبل از تعلیم و تربیت است‏» دانشجو، طلبه و استاد باید قبل از تعلیم به تزکیه بپردازد و این گزاره چون با مدرنیته سازگار نیست، انسان مدرن اساسا در این که به سمت نالج، (Knowledge) بیاید مشکل دارد; لذا در 400 سال گذشته نالج (Knowledge) از غرب رخت‏بربست و بشر غرب آهسته، آهسته ساحت قدسى خودش را از دست داد و به ساحت تاریک و ظلمانى ساینتیسم پناه برد که خروجى آن تکنولوژى بود . اما ما (Science) را کورکورانه آوردیم، و من به شما اطمینان مى‏دهم که اگر اکثر دوستانى که درجه‏ى دکترا دارند، بتکانید از آنها چیزى بیرون نمى‏آید که دکترین نامیده شود، چون ما حقیقت Science را هم خوب نفهمیده‏ایم و نگرفته‏ایم: یعنى یک دکتر باید قادر باشد تا در رشته‏ى تخصصى خودش دکترین ارایه کند . این است که آموزش عالى ما جعلى و کپى‏ناشیانه‏ى مشابه غربى آن است .
این مساله را هرکس با رجوع به خودش درمى‏یابد . از هر کدام از حکما یک انسان بزرگ بیرون آمده که از آن انسان بزرگ 95 درصد مردم معرفت و سیر و سلوک گرفتند و 5 درصد . Science و من تحقیق کردم که اکثر شخصیت‏هاى بزرگ تاریخ در آن 5درصد علمشان با استادان خود مشکل داشتند . ملاصدرا شاگرد مستقیم میرداماد، 95درصد سیر و سلوک مبتنى بر نالج را از استاد خود میرداماد گرفته است، اما آن جا که از میرداماد متمایز مى‏شود، آن 5 درصد ساینس است . این گزاره در مورد ارسطو و افلاطون هم صدق مى‏کند . اختلاف ارسطو و افلاطون هم از همان 5 - 6 درصد ساینس است که یکى از اشراقى و دیگرى را صرفا تعینى مى‏سازد و الا در معرفت‏سقراط، افلاطون و ارسطو تشابه بسیار است . این جاست که مى‏بینیم در دانشگاه‏ها جایى براى تزکیه گذاشته نشده است . ترم تمام مى‏شود بدون آن که استاد و دانشجو از یکدیگر شناخت پیدا کرده باشند . با این حال استاد چطور مى‏تواند خصوصیاتش را منتقل کند؟ حکمت زمانى ایجاد مى‏کند که فرد، زانوى شاگردى به زمین بزند و با استاد خود نشست و برخاست کند و سیر و سلوک نماید و از او سیره‏ى عملى را بیاموزد . مشکل کجاست؟ غفلت کردیم . هماوایى میان این دو و Science فقط در نظام آموزش عالى جمهورى اسلامى قابل هماهنگى و انسجام است; زیرا تقریبا در همه‏ى دنیا پذیرفته‏اند که شناختشان مبتنى بر ساینس باشد، لذا نه ادعایى دارند و نه در مقابل این تجاوز فرهنگى یاراى مقابله، بلکه تنها جایى که افق معنویت و حکیم‏پرورى، سوسو مى‏زند در ایران اسلامى است و این رسالت جهانى است . بحث‏بر سر نزدیک کردن دو مؤسسه‏ى آموزش عالى; مثل حوزه و دانشگاه به یکدیگر نیست; بلکه باید ذاتیت و محتوا تغییر کند; یعنى دانشگاه‏ها رسالت‏خود را در (Science) بشناسند و به درجات عالى دکترینالیسم در رشته‏هاى خودشان نائل شوند و حوزوى‏ها هم مکانیزم نالج (Knowledge) را خوب تعیین کنند و شان و هیمنه‏ى خود را به شان یک حکیم برسانند . وقتى این دو با هم منطبق شوند، جامعه‏ى ما را به تعالى مى‏رسانند و این همان حلقه‏ى گمشده است .
باید هر دانشجو و هر طلبه‏اى براى خودش یک سؤال مطرح کند که گمشده‏اش چیست؟ و بعد آن گمشده را دنبال کند و براى نیل به آن گمشده حتما باید از کانال تزکیه بگذرد . اگر انسانى تزکیه نشد، مدعى سعادت نباشد . به قول دکتر شریعتى «شما همه جا را پر از صفر کنید، آیا خوانده مى‏شود; اما اگر عدد «یک‏» معرفت پشت‏یکى از این صفرها قرار بگیرد آن وقت آن صفر معنا پیدا مى‏کند .»
انسان غربى از آن طرف بام افتاده است; یعنى چون معرفت را کنار گذاشت لذا هر قدر گزاره‏هاى علمى‏اش پیش رفت، گفت که بشر دیگر از خدا بى‏نیاز است; یعنى فکر مى‏کرد با این مکانیزم که طبیعت را مى‏شناسد، در اعماق دریاها سیر مى‏کند، موجودات تک سلولى را زیر میکروسکوپ مى‏بیند، بیشتر از خدا بى‏نیاز مى‏شود، در حالى که معرفت; یعنى هر قدر علم بیاموزیم به ذات حضرت حق نزدیکتر مى‏شویم و شناخت‏بیشتر ما نتیجه‏اش نزدیکتر شدن به خداوند است . بنابراین زمینه‏هاى تهاجم فرهنگى در کاکل آن دختر و آستین کوتاه آن پسر نیست، بلکه ذاتیت تهاجم فرهنگى (در این چهار لایه‏ى فرهنگى است که گفته شد) این است که انسان‏ها راساینتیست‏به بار مى‏آورد . هر قدر در جامعه‏ى ما دیپلم و فوق‏دیپلم و لیسانس بیشتر شود، از آنجا که این گزاره‏ها، گزاره‏هاى ساینتیستى هستند، در واقع اهل معرفت تحویل جامعه نمى‏دهیم . خودمان با بودجه، هزینه و امکانات خودمان آدم‏هاى عقل‏گرا (نه عقل‏گرایى که قرآن مى‏فرماید) تجربه‏گرا و حس‏گرا بار مى‏آوریم .
تعارض انسان ساینتیست در برخورد با گزاره‏هاى غیرحسى و غیرتجربى چگونه قابل تبیین است؟
بله، اتفاقا نکته‏ى مهم همین جاست که وقتى انسان‏ها را حس‏گرا و تجربه‏گرا بار مى‏آوریم، چنین انسانى فکر مى‏کند که عمر 950 ساله‏ى حضرت نوح چگونه با مبانى گزاره‏هاى طبیعى کودکى، نوجوانى، جوانى و فرسایش سلول‏هاى انسان قابل جمع است و یا آن که چطور یک انسان 1000 سال به غیبت کبرى مى‏رود; یعنى باور این شخص، باور معرفتى نیست . باور در دو دوتا، چهارتاست، هیچ کس نمى‏آید پلاک به گردنش بیاویزد که من لیبرالم، یا سکولارم . در ظاهر ریش مى‏گذارند، انگشتر عقیق در دست دارند، تسبیح مى‏گردانند، چادر سر مى‏کنند، لباس روحانیت هم مى‏پوشند، اما بنیان فکرى آن آرام آرام فرو مى‏ریزد و لذا چنین شخصى متاثر از ساینتیسم محض، مى‏رود و اندیشه‏ى «گادامر» مى‏آورد و در مملکت اسلامى تلقى‏هاى او را ترویج مى‏کند . این تلقى‏هاى ساینتیستى آرام آرام نشست مى‏کند و باورهاى نسلى را که نگاهشان به علوم جدید، نگاه به وحى منزل است مى‏سوزاند . باید در این تلقى از علم مدرن تردید ایجاد کنیم . با توجه به آنچه که گفته شد (از جهت روشنگرى این نکته را مى‏گویم) من امروز ساینتیزم را بر وزن سیطینزم (Sataniesm) مى‏دانم . در غرب امروز، عصر شیطان پرستى آغاز شده است . امروز از 900 فیلم تولید شده‏ى سال در هالیوود، بیش از دو سوم آن به سوژه‏هاى دشمن‏گرایى - شامانیسم - اسطوره‏گرایى و میتولوژیسم و اصالت دادن به جادو، خرافه و شیطان گرایش یافته‏اند . دیگر عصر ساخت نوسفرا توى خون‏آشام، فورد کوپولا به سرآمده است . امروز نقش شیطان را تام کروز بازى مى‏کند . موج روزافزون توجه به کتاب‏هاى «هرى پاتر» را در دنیا ببینید . هرى پاتر، نماد دشمن‏گرایى و خرافه‏پرستى امروز انسان مدرن است . استقبال چشمگیر از فیلم هرى پاتر نیز در ماه اخیر در جهان از همین انحطاط فکرى و اخلاقى بشر مدرن حکایت مى‏کند . امکان ندارد، شما فیلمى را در عرصه‏ى هالیوود ببینید که تروکاژ (جلوه‏هاى ویژه‏ى) آن با کارهاى کامپیوترى موجودات عجیب الخلقه را براى شما، عینى، قابل باور و اثبات‏گرایانه نکند . لذا عصر امروز غرب، عصر سیطینزم و عصر اصالت دادن به شیطان است . امانیسم که اصالت را به انسان مى‏دهد، امر به خودمحورى مى‏کند «خود بت‏» بودن . دیگر مذهب موضوعیت پیدا نمى‏کند . معرفت‏یعنى چه؟ حکیم پرورى چیست؟
من از توضیحات جناب عالى این طور نتیجه‏گیرى مى‏کنم که آفت علم گرایى محض و مبتلا به امروز دانشگاه‏ها و حجاب معرفت است و ثقل ضرورت وحدت حوزه و دانشگاه هم بر همین استوار است که دانشگاه از طریق آشتى با حوزه در قالب نالج و معرفت، آشتى و همزیستى برقرار کند .
این علم‏گرایى برادر همان شیطان‏پرستى است . این گزاره را از کجا توقع داشته باشیم، از سوربن، مکتب فرانکفورت، الازهر، کمبریج، بیروت، هایدلبرگ و دانشگاه‏هاى این چنینى؟ ما که نداى دعوت گفت‏وگو میان ادیان، تمدن‏ها و سلایق را مطرح مى‏کنیم، باید پرچمدار این حرکت‏باشیم . استمرار حرکت 124 هزار پیامبر و بعد حرکت ائمه‏ى اطهار (سلام الله علیهم اجمعین) و از زمان غیبت کبرى تا انقلاب اسلامى، حرکت 58 زعیم بزرگ، پیوسته هویتى را براى ملت ما رقم زده که مسئولیت تلفیق Science و Knowledge یکى از گزاره‏هاى این هویت است که طبیعتا به عهده‏ى حوزوى و دانشگاهى ماست . این دو نهاد باید با هم یکى شوند و گزاره‏ها را بشناسند و اگر در این نکته تردید داریم خودمان را نسبت‏به دانشگاه‏هاى غرب بسنجیم . بنابراین بشر را به سعادت نمى‏رساند Knowledge نیاز دارد و راه نیل به معرفت، تزکیه است و شاه بیت قرآن این آیه است که «قد افلح من زکیها» انسانى که رستگار شد، دوتا گزاره (از نوع ساینس) علمى یاد بگیرد، هم براى خودش مؤثر است هم براى دیگران . پس اولا: آیا ما مؤمنیم؟ حال به عنوان مؤمن گمشده‏ى ما کیست؟ دیگر آن که عامل باشیم به آن چه مى‏گوییم . این که مى‏گوییم: خدایا به تو پناه مى‏برم از علمى که سود ندارد . مى‏گوییم، اما باور نداریم .
از جناب عالى به خاطر وقتى که در اختیار هفته‏نامه‏ى پگاه قرار دادید تشکر مى‏کنم .

تبلیغات