آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۵

چکیده

متن

زوم اصلاحات دینی
ما معتقدیم که تاریخ، شرکت بیمه نیست و بقا، عزّت و سربلندی هیچ کس تضمین لابشرط نشده است. وضعیّت هر فرد و ملتی و هر جامعه و حکومتی در گرو نحوه رفتار خودش است؛ چنان که خداوند در قرآن فرموده: «انّ اللّه‏ لایغیّر ما بقوم حتّی یُغیّروا ما بأنفسهم» (رعد /11)؛ در واقع خداوند با همه، از جمله مؤمنان اتمام حجّت کرد که فکر نکنند که مثلاً پسرخوانده‏های خداوند هستند و به هر قیمتی آنها را حفظ می‏کند. عالم و تاریخ، قواعد و سننی دارد. جامعه و حکومتی که به اصلاح خودش بپردازد و اصلاحات، دائما در آن حکومت و جامعه جاری باشد، عدالت را برقرار کند، به حقوق انسان احترام بگذارد و به وظایف و تکالیف نیز اهمیّت دهد، این جامعه طبق سنن الهی اعتلا می‏یابد و جامعه‏ای که در آن اعمال مذکور نباشد، ولو این که با شیکترین الفاظ حرف آن را بزند، با سر به زمین خواهد خورد. این پیام صریح خداوند است. مسیحیان و یهودیان مدینه قبل از ظهور اسلام می‏گفتند ما قوم و خویش و نورچشمی خدا هستیم، بعد مسلمانها هم که آمدند، اضافه شدند، آیه آمد که بهمسلمانها بگو: «لیس بأمانیّکُم ولا أمانی اهل الکتاب»(نساء /123)
بنابراین ما اگر مسلمانیم چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی و حکومتی، هیچ راهی جز اصلاحات دائمی نداریم. نفی اصلاحات به معنی امضا گذاشتن پای مفاسد، ظلمهای اجتماعی و بی‏عدالتی است و تا در حکومت ولو به نام حکومت دینی، ظلم و ستم و بی‏عدالتی اتفاق بیفتد رشوه، قوم و خویش بازی، پارتی‏بازی و باندبازی وجود داشته باشد ولو یک مورد، معنایش این است که هنوز اصلاحات اسلامی باید ادامه پیدا کند. این که اسلام امر به معروف و نهی از منکر را جزء احکام درجه یک خود گذاشت، به خاطر این است که امر به معروف و نهی از منکر یعنی اصلاحات دائمی؛ یعنی همه همواره مراقب یکدیگر و حکومت باشید و حاکم را تحت نظارت داشته باشید، نقد کنید، سؤال کنید، توضیح بخواهید و در صورت لزوم اعتراض کنید. البتّه نهی از منکر مراتب بالاتری هم دارد که به عاشورا و کربلا هم منجر می‏شود. بنابراین تز اسلام و تشیع، اصلاحات دائمی و تعطیل‏ناپذیر است.
اصلاحات دینی از نگاه نبوی و علوی
ما هر نوع اصلاحات که در قوای سه‏گانه حکومت بخواهیم انجام دهیم باید براساس اصولی باشد که اولیای دین ترسیم کرده‏اند. پیامبر اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود:
یک روز اجرای عدالت در جامعه معادل است با چهل روز باران که بر طبیعت ببارد؛ یعنی یک بهار که بر عمر انسان و جامعه و تاریخ می‏گذرد معادل است با چهل بهار که بر طبیعت بگذرد.
بدین‏سان پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بر اهمیّت مسأله عدالت و حقوق مردم تأکید کرده است. چنان که در قرآن آمده است: «انّ الملوک اذا دخلوا قریة أفسدوها و جعلوا أعزّة أهلها أذلّة» (نمل /34)؛ یعنی براساس فرهنگ قرآنی، روایت پادشاهی از حکومت خلاف اسلام است. این که کسانی بر مردم فرمان برانند و مسؤولیت تصمیماتشان را نپذیرند، و سبب شوند که عزیزان جامعه ذلیل شوند، خلاف صریح قرآن است.
هنگامی که مکه فتح شد، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله عتاب‏بن اُسید را که یک جوان بود به عنوان حاکم مکّه فرستاد. ریش‏سفیدان و صاحبان زر و زور در مکّه به اعتراض برخاستند که جوانی کم سن‏وسال می‏خواهد بر ما حکومت کند. حضرت فرمود: بزرگی به تعداد سالهایی نیست که شخص پشت سر گذاشته است. آن گاه حضرت عهدنامه‏ای به او دادند و فرمودند این را برای مردم بخوان و بر همین اساس حکومت کن. این اولین حکومت بعد از فتح مکه و نخستین آیین‏نامه حکومت اسلامی است.
حضرت می‏فرماید: او را برای بیدارگری فرستادم. بیشتر حکومتهای دنیا مردم را می‏خوابانند. حکومت اسلامی حکومتی است که عهده‏دار بیدارگری مردم، نشر آگاهی میان آنها و نه جاهل نگه داشتن مردم و برپایی عدالت اجتماعی و راست کردن کجیها و آراستن مردم به آداب و اخلاق الهی است.
سپس می‏فرماید: او را می‏فرستم، او خادم است و برای خدمت آمده است. حاکمان در حکومت اسلامی باید خادم مردم باشند، نه مخدوم و مالک مردم. حاکم اسلامی خدمتگزار مردم است منتها برای خدا و براساس شریعت خدا. اینها فلسفه حکومت در اسلام است.
بعد حضرت فرمود: «و فی اللّه‏ اخ»؛ او می‏آید برادر شما باشد نه انگل، حاکمانی که خود را برادر مردم ندانند حاکم اسلامی نیستند. «و لأعدائنا معادی و لأولیائنا مئادی». حاکم باید دوستیها و دشمنیهایش براساس اسلام و عدالت باشد، و نباید دوست و دشمن خصوصی داشته باشد. حاکمان اسلامی براساس حب و بغض‏های شخصی و باندی حق ندارند عمل کنند. اصلاحات دینی اینها است.
سپس فرمود: حاکم باید دشمنِ دشمنان ما و مردم و دوستِ دوستان خدا و مردم باشد و خودش دوست و دشمن شخصی نداشته باشد و بعد فرمود: او آسمانی است سایه‏افکن بر سر همه شما، زمینی است پاکیزه زیر پای همه شما، و خورشیدی است نورافشان بر همه شما.
جای دیگر فرمود: مردم در جامعه دینی مخصوصا به خاطر فقر نباید ذلیل باشند، ایمان با فلاکت و اضطراب قابل جمع نیست. پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: هر کس بمیرد و مقروض باشد حکومت اسلامی باید قرضش را ادا کند؛ یعنی در جامعه دینی نباید یک انسان مسلمان تحقیر شده از دنیا برود.
همچنین فرمود: اگر در جامعه اسلامی خانواده‏ای چهل روز بر او بگذرد و نتواند گوشت بخورد باید از بیت‏المال حکومت به او وام بدهند تا گوشت تهیّه کند و بخورد. اینها وظیفه حکومت اسلامی و دولتاست.
پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: موقعی که از مردم مالیات و صدقه و زکات می‏گیرید، سوگندشان ندهید و به آنها اعتماد کنید. البتّه در مورد کسانی که حقوق مربوطه را نمی‏دهند و مخفی‏کاری می‏کنند، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله تا درگیری و حدّ کشتن هم اجازه داد (در بحث مانعُ‏الزکاة؛ کسی که زکاة نمی‏دهد) پولدارهایی که حق جامعه را نمی‏دهند محارب شناخته شده‏اند و دستور جنگ با آنها داده شده، ولی اگر کسی از توده مردم می‏گوید این قدر دارم، قبول کن و به او اعتماد کن. دوبار در سال از آنها نگیرید، «نهی ان یغلظ علیهم فی اخذها منهم»، با خشونت از ایشان مالیات نگیرید «و ان یقهروا علی ذلک» اجبار نکنید، کتکشان نزنید و سختگیری نکنید، بیش از آنچه دارند از آنها نگیرید.
پیامبر همچنین معاذبن جبل را به یمن برای حکومت فرستادند و فرمودند:
کتاب خدا را به مردم بیاموز و آنها را تربیت کن، فرمان خدا را انجام بده و عدالت را اجرا کن. با کسی مماشات نکن و حکم خدا را اجرا کن.
بعد فرمود:
این ولایت و اموالی که در اختیار توست از آنِ تو نیست، اینها ولایت الهی است و مالِ مالِ خدا و مالِ مردم است که در دست تو امانت است، «لاتخف فی اللّه‏ لومة لائم» از سرزنشگران نترس.
اصلاحات را باید در دستورات پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و نهج‏البلاغه تعقیب کنیم، اینها اصلاحات دینی است.
امیرالمؤمنین در آغاز حکومتش در یک سخنرانی فرمود: اموالی را که در دوران خلافت عثمان، کسانی از مردم بالا کشیدند و خوردند (بخصوص سالهای آخر حکومت او) تا آن جا که بتوانم از حلقومشان بیرون می‏آورم، حتّی اگر آنها را سرمایه‏گذاری نموده یا کابین زنانشان کرده باشند، من آنها را پس می‏گیرم؛ برای این که مرور زمان حق را ناحق نمی‏کند.
سپس فرمودند: «ذمّتی بما اقول رهینة»؛ گردن من در گرو حرفهایی است که زدم؛ یعنی من سخنرانی انتخاباتی نکردم «و اَناَ به زعیم»؛ خودم جلو می‏افتم و عمل می‏کنم، تا آن جا که بتوانم. البتّه نگذاشتند، ولی تا آن جا که توانست، عمل کرد.
امام علی علیه‏السلام چهارسال‏ونیم حکومت کرد، سه جنگ با او راه انداختند. چه کسانی؟ دوستان سابق خودش که همهاصحاب پیامبر بودند، همسر پیامبر بود، همرزمان سابق حضرت و انقلابیون سابقه‏دار بودند. طلحه که با امیرالمؤمنین می‏جنگد، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به او لقب طلحة‏الخیر داده بود. زبیر کسی است که در جنگ احد که همه فرار کرده بودند با امام علی و یک نفر دیگر ماندند و از جان پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله محافظت کردند. در جنگ جمل هم که زبیر کشته شد، امیرالمؤمنین بالای سر جنازه‏اش گریه کرد، شمشیرش را برداشت و فرمود این شمیر چقدر غبار غم از چهره پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله پاک کرد، حال باید در جبهه مقابل ما کشته شود.
اینها آدمهای کوچکی نبوده‏اند. معاویه هم خال المؤمنین است و همین حالا هم اهل سنّت به او احترام می‏گذارند، سر قبرش می‏روند، دعا می‏کنند.
در جنگ جمل، در سپاه مقابل امام علیه‏السلام ، یک عده آدمهای نماز شب‏خوان و حافظ کل قرآن بودند و چون امام می‏خواست به احکام دین عمل کند، می‏گفتند: نه.
آن حضرت فرمود: سوگند به خدا در دوران حکومت من شما غربال می‏شوید. همان طور که دیگ به وسیله کفگیر زیر و رو می‏شود؛ با شما چنین خواهم کرد «حتی یعود اسفلکم اعلاکم و اعلاکم اسفلکم»؛ بالایی‏ها را می‏آورم پایین، پایینی‏ها را می‏برم بالا. من اوضاع را دگرگون خواهم کرد و یقه صاحبان ثروتهای بادآورده را می‏گیرم.
امام این حرفها را زد و از همان جا شعله سه جنگ شروع شد. در همان اولین سخنرانی‏اش همه گفتند شما دیپلمات و سیاستمدار نیستید، به جای این که بیایی دشمنانت را تقسیم کنی، به او باج بدهی، سر آن را کلاه بگذاری و بعد یکی یکی آنها را از صحنه بیرون کنی، همان اول با صداقت حرفهایت را می‏زنی. گفتند معاویه را بگذار چند روزی در مسند قدرت باقی بماند.
امام فرمود: نه، من با امثال معاویه نمی‏توانم حکومت دینی برقرار کنم و همان ابتدا معاویه را عزل کرد که درگیری شروع شد. آن حضرت فرمود: «واللّه‏ ما کتمتُ وشمة و لاکذبتُ کذبة»؛ به خدا سوگند در دوره حکومت و در دوران مبارزات قبل از حکومتم حتّی یک دروغ به مردم نگفته‏ام و هیچ چیزی که به مردم مربوط بود از آنان کتمان نکرده‏ام. ایشان خطاب به دوستان سابق خود فرمود:
عده‏ای از شما در این سالها در دنیا و مزایای حکومت غرق شده‏اید و از زمین و املاک و نهرهای خصوصی، اسبهای گران و کنیزکان زیبارو خوشتان آمده است.
و بعد فرمود:
من شما را از این ننگ خارج می‏کنم. شما همان کسانی هستید که در جنگ بدر و اُحد که می‏آمدید، گرسنه بودید، اهل صفه گرسنه بودند و یک لقمه نان نداشتند. با یک خرما دو نفر پانصد کیلومتر باید راه می‏رفتید تا بجنگید و چنین می‏کردید، حالا به قدرت رسیدید.
آن زمان، زمانی بود که اسلام تبدیل شده بود به قدرت برتر در دنیا. امپراتوری ایران را که کاملاً متلاشی کرده بود، امپراتوری روم را هم محصور نموده بود. پیوسته از سراسر جهان اسیر و غنیمت به کشورهای اسلامی می‏آمد و این افرادی که سابقه انقلابی داشتند، بعضی از آنان شروع کرده بودند به جمع اموال و خوشگذرانی، و عوض شده بودند. حضرت امیر علیه‏السلام فرمود:
من شما را اصلاح می‏کنم و نمی‏گذارم مرا دور بزنید. کاری می‏کنم که یا در برابر من بایستید یا با من بیعت کنید، یا کنار من باشید و بجنگید یا جلو من بایستید و با من بجنگید.
همین کار هم شد. چهار سال و نُه ماه حکومت کرد و سه جنگ داخلی داشت. در اصل، در زمان آن حضرت جنگ با امپراتوریها و همسایه‏ها و کفّار تقریبا معطّل ماند، برای این که امام علیه‏السلام یکسره با جنگهای داخل حکومت درگیر بود. آخر هم امام را ترور کردند و حضرت شهید شد.
حضرت علی علیه‏السلام فرمود:
هر کس گمان کند به خاطر سابقه‏اش حق بیشتری از بقیه دارد، بداند که اجر جهاد و تقوی نزد خداست و شما با هر کس که هم اکنون مسلمان شود و رو به قبله ما آرد، در حقوق و حدود یکسان هستید.
اینها اصلاحات است. فردای آن روز که امام برای اقامه نماز به مسجد آمد، دید عده‏ای در مسجد، جماعت دیگری راه انداخته‏اند. فرمود چه خبر است؟ گفتند: اینها می‏گویند او اصلاً حکومت بلد نیست و ما بی‏جهت با او بیعت کرده‏ایم.
بعد به عمرو عاص خبر دادند که هر کار می‏توانی بکنی انجام بده که پسر ابوطالب مثل پوست که از چوب می‏کنند، از تو حساب می‏کشد؛ چون از دیدگاه علی علیه‏السلام همه اموال تو حرام است.
امیرالمؤمنین در باب قاضی و حقوق مردم، یکی از اصحاب خاص خودش ابوالأسود دُئلی را به قضاوت نصب کرد،ولی بعد از مدتی او را عزل کرد. او آدم سالمی هم بود؛ لذا خدمت حضرت علی علیه‏السلام آمد و گفت: «لم عزلتنی؟ و ما خُتْت ولاجنیتُ»؛ نه خیانت کردم و نه جنایت، چه کردم که عزل شدم؟
حضرت فرمود: شما خیانت و جنایت نکرده‏ای و انسان خوبی هستی، ولی حق قضاوت کردن در حکومت دینی نداری.
پرسید: برای چه؟
حضرت فرمود: «انی رأیتُ کلامک یعلو کلام خصمک»؛ من دیدم در دادگاه، کلام تو از صدای متهم و شاکی بلندتر بود، پس تو حق قضاوت نداری.
آن حضرت این قدر ظریف عمل می‏کرد. الآن در فقه ما هست که اگر قاضی کفشش تنگ است، آن را عوض کند و سپس به دادگاه برود. اینها همه حساسیّت برای حقوق مردم است. چطور می‏گویند دین همه‏اش تکلیف است و در آن حقوق بشر نیست. گویی لیبرالها حقوق را برای ما کشف کرده‏اند.
در مورد حقوق مالی مردم و حساسیّت نسبت به بیت‏المال به آن حضرت خبر دادند که مسؤول مالی بازار اهواز مشغول گرفتن رشوه است و مردم می‏گویند که کارگزاران علی علیه‏السلام هم مثل عثمان اختلاس می‏کنند، حضرت تحقیق کردند و وقتی دیدند راست است، به حاکم و فرماندار اهواز دستور دادند که وی را بلافاصله عزل کن و او را آنچنان که هست، بی کم و بیش به مردم معرّفی کن و آبرویش را بریز.
البتّه بعضی می‏گویند صدایش را در نیاورید، آبرو نریزید، اگر بگوییم؛ مردم بدبین می‏شوند، امّا امیرالمؤمنین فرمود آبرویش را بریزد، چون امر دائر است که آبروی این آدم بریزد یا آبروی حکومت دینی؟ کدام یک مقدّم است؟ در اصل، هدف بعضی از احکام و امور جزائی که می‏گویند خشونت هم هست، این است که خاطی باید تحقیر و تخریب شود، برای این که یک ملت و امّت را تحقیر کرده است.
حضرت فرمود:
به مردم بگو او دزدی و اختلاس کرده و او را حبس کن، اگر در مجازات او کوتاهی کنی خودت را خوار می‏کنم.
بعد فرمود:
در روز جمعه در نماز جمعه، او را پیش چشم مردم تازیانه بزن تا مردم ببینند در حکومت دینی نمی‏گذارند کسی از رانتهای حکومتی استفاده کند و به مردم خیانت کند. او را پیش چشم مردم تازیانه بزن و در کوچه‏های اهواز بگردان تا هر کسی مدرکی دارد طلبش را از او بستاند.
در حکومت دینی کسی نباید به نام دین، دنیای خودش را تأمین کند، اینها اصلاحات است.
فرمود: پایش را بجز وقت نماز در زنجیر کن، ملاقات نداشته باشد، نحوه پاسخ گفتن به دادگاه را به او نیاموزند و او را به آزادی امیدوار نکنند، باید احساس کند که تنهاست.
بعد فرمود: وقتی که زندانیان را برای هواخوری بیرون می‏بری او را بیرون نبر، مگر بترسی که بمیرد، برای این که به حقوق مردم خیانت کرده است.
سپس فرمود: اگر کشش داشت یک ماه دیگر باز او را35 ضربه شلاق در نماز جمعه بزن و حقوقش را هم از بیت‏المال قطع کن.
در عین حال جاهای دیگر هم سفارش کرده‏اند که مواظب باش زن و بچه‏اش آسیب نبینند، آنها گناهی نکرده‏اند و آنها باید تأمین شوند. این برخورد امیرالمؤمنین است. حال می‏گویند اسلام درباره حقوق بشر، درباره حقوق سیاسی و حقوق اقتصادی چیزی نگفته و فقط کلیاتی آن هم در حد موعظه گفته و مجمل است. اسلام از این دقیقتر و جزئیتر چه بگوید؟
نمونه دیگر، عقیل برادر حضرت علی علیه‏السلام است. وی بارها برای درخواست کمک نزد حضرت آمد. در یک مورد از حضرت درخواست کمک کرد، امیرالمؤمنین علیه‏السلام فرمود:
هنگام توزیع بیت‏المال بیا، تا آن مقداری که حق خودم و حق زن و بچه خودم است به تو بدهم.
عقیل گفت: من که اینها را نگفتم، این همه بیت‏المال در دست توست؛ چیزی به من بده ولو این که بعد به تو برگردانم و بدهم.
امیرالمؤمنین فرمود: من راه دیگری پیشنهاد می‏کنم.
گفت: چیست؟
فرمود: شامگاه صورتهایمان را می‏پوشانیم و با حمله به یک کاروان، از آنان سرقت می‏کنیم.
عقیل گفت: مگر من دزد و راهزنم؟
حضرت فرمود: تو که پیشنهاد بدتری به من کردی؛ گفتی از اموال کل مسلمانان دزدی کنیم؛ چون بیت‏المال از آنِ همه مسلمانان است.
نمونه برجسته دیگر، عهدنامه مالک‏اشتر است، که در واقع دستورنامه حکومت است. حضرت در آن می‏فرماید:
ای مالک! تو را برای چهار کار می‏فرستم:
1 ـ «عمارة بلادها»؛ آباد کردن سرزمینهای اسلامی.
آن حضرت می‏فرماید وظیفه حکومت دینی است که دنیای مردم را آباد کند. در جامعه دینی آدم فقیر، مفلوک، بیسواد، مقروض، بی‏خانمان و آواره نباید باشد؛ تا آن جا که می‏شود. سطح آبادی آن روز یک طور بود، امروز طور دیگری است. کارخانه، کتابخانه، دانشگاه، توربین و اتوبان؛ از نشانه‏های آبادانی است. امروز اینها وظیفه حکومت دینی است.
2 ـ «جبایة خراجها»؛ تو را می‏فرستم برای گرفتن مالیات از ثروتمندان و خرج کردن آنها در راه فقرا.
به زبان امروز، یعنی توزیع عادلانه ثروت، و برقراری عدالت اقتصادی و مبارزه با فاصله‏های طبقاتی. این هم یک وظیفه حکومت اسلامی است که در زمینه حقوق مردم است.
3 ـ «جهاد عدوها»؛ با دشمنان داخلی و خارجی جامعه دینی مبارزه کنی؛ یعنی تأمین امنیت و استقلال.
4 ـ «استصلاح اهلها»؛ تو را برای تربیت مردم می‏فرستم، برای اخلاق و فرهنگ.
جزء وظایف حکومت اسلامی، ارشاد است، تلاش در جهت اصلاح و ارتقای سطح فرهنگ و اصلاح اجتماعی. حضرت علی علیه‏السلام در عهدنامه، دو جا تعبیر محارب را به کار برده است. محارب، یعنی کسی که با خدا و پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله سرِ جنگ دارد. هر دو در مورد مسؤولانی است که در حکومت اسلامی مسؤولیتی پذیرفته‏اند، ولی به حقوق مردم خیانت کرده‏اند.
به حاکمان می‏فرماید: مواظب باشید در میان مردم عصبانیت و کینه علیه هم و علیه مسؤولان در یک شهر یا استانی به وجود نیاید. تا می‏بینید دارند از چیزی عصبانی می‏شوند؛ این گِره باز شود. حکومت اسلامی حکومت خشک قانون تنها نیست، حکومت برادری و رحمت است.
فرمود: اگر مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، نگو افکار عمومی به من ربطی ندارد، بلکه به سؤالات و خواسته‏های مردم احترام بگذار و جواب بده. اگر مردم به تو سوء ظن پیدا کردند، شفّاف به مردم عذرت را بگو، برای مردم توضیح بده و اگر خطاییشده از مردم عذرخواهی کن.
سپس فرمود: «ایّاک والمنّ علی رعیتک فی إحسانک»؛ حکومت اگر خدماتی برای مردم انجام می‏دهد، حق منّت گذاشتن بر مردم ندارد. البتّه کارهای انجام شده را گزارش بده که مردم مأیوس نشوند و بدانند برای آنها کار شده، امّا منّت سرِ مردم نگذار.
نیز می‏فرماید: «ایّاک و التزید»؛ کارهایی که برای مردم می‏کنی زیاد نشماری، خیال نکنی بسیار کار کرده‏ای. هر چه برای مردم کار می‏کنی، باز بگو کم است.
تزید معنای دیگری هم دارد؛ یعنی آمار زیادی هم از خدمات نده؛ مبادا حاکمان در حکومت اسلامی وعده دروغ بدهند. امّا متأسفانه در تمام انتخابات امروز، گویی بعضی از دروغها جزء واجبات است. فلان کاندیدا یک کارهایی را که تا صد نسل بعد هم نمی‏توانند انجام دهند قول می‏دهد در همان سه چهار سال دوره وکالت یا صدارتش انجام دهد.
لذا فرمود: مبادا به مردم وعده دروغ بدهی که نمی‏توانی انجام بدهی و اگر وعده‏ای کردی، خُلف وعده مکن و اگر مشکلی پیش آمد از مردم عذر بخواه.
حکومت دینی این است که علی علیه‏السلام معرّفی می‏کند. حجّت برای دین، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و علی علیه‏السلام و اهل‏بیت علیهم‏السلام هستند.
علی علیه‏السلام همچنین به مالک می‏گوید تو تحت نظارت مردمی و مردم به طرز حکومت کردن تو نگاه می‏کنند. مردم نامش عوام است، ولی واقعا عوام نیستند. تک‏تک را نگاه کنی ممکن است عوام باشند، امّا جامعه و افکار عمومی تشخیص می‏دهند چه کسی خائن است و چه کسی خادم.
البتّه اگر مردم به وظیفه‏شان عمل نکردند، در واقع به خودشان خیانت کرده‏اند؛ همان کاری که با بعضی از اهل‏بیت شد، ولی تو تا وقتی در حکومتی با مردم این گونه باش. اگر مردم به وظیفه‏شان عمل نکردند، تو دیگر وظیفه‏ای نداری؛ سپس فرمود:
همان حرفهایی که تو درباره پیشینیان می‏زنی، راجع به تو خواهندزد، «یقولون فیک ما کنتم تقولون فیهم» مواظب باش. «أنصف اللّه‏ و انصف الناس من نفسک و من خاصة اهلک»؛ با خدا و مردم انصاف داشته باش، راجع به خودت و قوم و خویشانت و رفقایت و همفکرانت. «و من ظلم عباد اللّه‏ کان اللّه‏ خصمه دون عباده»؛ هر کس به مردم ستم کند و حقوق مردم را پایمال نماید، علاوه بر مردم خودِ خدا دشمن اوست «و کان حربا للّه‏»؛ چنین کسی با خدا اعلان جنگ کرده است.
در این جا حضرت کلمه «محارب» را به کار می‏برد.
در مورد فقرا و طبقه مستضعف فرمود: «اللّه‏ اللّه‏ فی الطبقة السفلی»؛ حاکمان حکومت اسلامی خدا را! خدا را! در مورد طبقه پایین جامعه.
و فرمود: مقام، تو را از فقرا غافل نکند، نگو کارهای مهمتر دارم، حق آنان حقیر نیست، نگذار تحقیر شوند.
اصلاحات اینهاست. اگر قوای سه‏گانه ما؛ قوه قضائیه، مجلس و دولت و رئیس جمهور توانستند کاری کنند که در این جامعه فقیر به خاطر فقرش تحقیر نشود آن وقت اصلاحات کرده‏اند. اگر قوه قضائیه توانست کاری کند که قاضی او در دادگاه تا این حدّ به حقوق انسانها احترام بگذارد، آن وقت اصلاحات شده است. اینها اصلاحاتی است که پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و امیرالمؤمنین علیه‏السلام و دین گفته‏اند.
تا آن جا که می‏توانند عمل کنند و آن جا هم که نمی‏توانند، حضرت علی علیه‏السلام فرمود: «بیایید به مردم بگویید».
امام صادق علیه‏السلام از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله نقل فرمودند که:
پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله سالم بود، ولی جبرئیل خبر آورد که خداوند متعال شما را فرامی‏خواند و وقت رفتن است، مرگ نزدیک است. پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله مردم را به مسجد فراخواند، این آخرین سخنرانی آن حضرت است. پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله خطاب به مردم فرمود: مردم! من می‏میرم. تمام این سخنرانی با گریه مردم گذشت. مردم خطبه آن حضرت را با گریه‏های بلند قطع می‏کردند. کسی که ده سال حکومت کرده و 80 جنگ را گذرانده، در جای‏جای مدینه یا خانواده شهید است یا مفقودالأثر یا جانباز و این مردم در این ده سال تمام با جهاد و شهادت و مشکلات روبرو بوده‏اند، با وجود این، وقتی حاکم می‏گوید من بزودی از دنیا خواهم رفت، مردم گریه می‏کنند.
در همین سخنرانی، پیامبر فرمود: اگر کسی بر گردن من حقی دارد که به یاد ندارم بگوید و از من بستاند، یا حلال کند.
در این آخرین سخنرانی می‏فرماید: «اذکراللّه‏ الوالی من بعدی علی امّتی»، بر حاکمان و حاکم اسلامی بعد از خودم که بر این امّت و مردم حکومت می‏کنند سفارش می‏کنم: «ان یرحم علی جماعة المسلمین»؛ بر مردم براساس رحمت و مهربانی و محبّت حکومت کند. «فاَجَلَّ کبیرهم و رحم ضعیفهم»؛ به بزرگانشان احترام بگذارد و با ضعفایشان براساس رحمت رفتار کند، «و لم یفقرهم فیکفرهم»؛ نگذارید مردم فقیر شوند تا کافر شوند.
کفر هم مراتب دارد. مرتبه بالایش این است که شخص خدا و قیامت و پیامبر را انکار کند، ولی مراتب دیگری هم دارد که کم و بیش افراد گرفتار آن هستند؛ تا مقداری فشار و سختی ببیند، عنان از کف می‏دهد. این هم کفر است. «و لم یغلق بابهم دونهم فیأکل قویّهم ضعیفهم»، درِ حکومت را به روی مردم نبندید تا قویها، ضعیفان را پشت درهای بسته حکومت نخورند و نبلعند.
این آن دینی است که از حکومت اسلامی و حقوق مردم حرف زده و بشناسید کسانی را که با حکومت مبتنی بر این دین مبارزه می‏کنند.
جریانهای مخالف اصلاحات دینی
یک جریان فکری در داخل کشور وجود دارد که آبشخور و منابع اصلی فکری‏اش اندیشه متداول دو سه قرن اخیر غرب است و آنها را ترجمه می‏کند. این جریان معتقد است اصلاحات و حقوق بشر، حقوق مردم و مناسبات حقوقی حاکمیت و مردم نباید داخل حوزه دین تعریف شود؛ یعنی دین نباید حقوق و حدود بشر را تعریف کند و اینها اموری برون‏دینی هستند؛ یعنی دین در مناسبات اجتماعی، مناسبات حقوقی و حکومتی نباید دخالت کند. علاوه بر این، گروه مذکور معتقد است که حوزه دین از حوزه حقوق اجتماعی، حقوق مدنی و حکومت جداست.
به اعتقاد اینها دین اصلاً در باب مسائل حقوق اجتماعی و حقوق سیاسی حرف روشن و واضحی نزده، یک مقدار موعظه‏های کلی است و وارد محاسبات دقیق اجتماعی و عینی نشده است. سعی ما این است که در این مجال به این مدعیات پاسخ داده، توضیح بدهیم که این جریان اشتباه می‏کند در این که اولاً می‏گوید دین نباید در حوزه حقوق سیاسی ـ اجتماعی دخالت کند و لاجرم اصلاحات را نیز نباید تعریف کند و ثانیا حتّی اگر به دین این حق را بدهیم که نظر بدهد، حرفهای روشن و راهبردهای واضحی در باب حقوق اجتماعی و سیاسی ندارد.
تفکری که اساسا معتقد است دین برای اجرای عدالت و تنظیم مناسبات حقوقی، اجتماعی و حکومتی نیامده، و درباره حقوق و وظایف مردم و حکومت در حوزه اقتصاد و مناسبات سیاسی تعریفی ندارد، بلکه اینها همه غیردینی و برون‏دینی، منادی حکومت لائیک است. بعضی فکر می‏کنند در غرب در دوران قرون وسطی کلیسا به حکومت دینی باور داشته و بعد از رنسانس این نظریه زیر سؤال رفته، در صورتی که مطلقا چنین چیزی نبوده است. کلیسای مسیحی در دوران قرون وسطی به ضرورت تشکیل حکومت دینی به گونه‏ای که مسلمانان می‏گویند، معتقد نبوده؛ زیرا مسیحیت کلیسایی اصلاً مجموعه قوانینی برای حکومت نداشته و الآن هم ندارد. کلیسای قرون وسطی هیچ وقت ادّعا نداشته و نمی‏توانسته چنین ادّعایی کند که ما یک مجموعه قوانین مسیحی برای حکومت داریم، حقوق بشر را در آموزه‏های کلیسا تعریف کردیم و حالا می‏خواهیم اجرا کنیم. حکومتی که اینها را عمل کند می‏شود حکومت دینی. در مسیحیت، اصلاً چنین چیزی نیست.
به یک معنی کلیسای قرون وسطی معتقد به تفکیک دین از حکومت بوده است و لذا بذر سکولاریسم، تفکیک قلمرو امر دین از امر دینا و امر قدسی از امر عرفی را خود کلیسای قرون وسطی کاشته است. البتّه این در تئوری بود، و گر نه در عمل، کلیسا در صحنه اجتماع دنبال قدرت بود و مدتی هم مستقیم به قدرت رسید. شاید در تمام دوران قرون وسطی یکی دو قرن حکومتهای قیصر پاپیستی یعنی تلفیق قیصر و پاپ وجود داشت؛ مثلاً یکی از پاپهای مسیحی که رسما حکومت کرده، پاپ گری‏گوار است.
ایشان رهبر نهضت آزادیخواه ایتالیا بود که اشغالگران را از ایتالیا بیرون کرد و بعد مردم با ایشان بیعت کردند، تا بر آنان حکومت کند. او شاید برجسته‏ترین یا تنها پاپی باشد که رسما در دوران قرون وسطی حکومت کرده و وقتی مردم آمدند با او بیعت کنند، گفت من به عنوان پاپ بر شما حکومت نمی‏کنم، از این پس من دو نفرم؛ یکی پاپ و دیگری حاکم، چون وظایف پاپ با وظایف حاکم از هم جداست و ربطی به هم ندارد. بدین‏سان همین یک کشیشی هم که رسما حکومت کرده، بصراحت می‏گوید دین از حکومت جداست و این تز کلیسای قرون وسطی بود. بنابراین کلیسای قرون وسطی برنامه‏ای برای حکومت، حقوق بشر و اصلاحات اجتماعیـ حکومتی نداشت، ولی از نظر اجتماعی دنبال اقتدار بود.
اجمالاً این را هم باید بدانیم که قرآن کریم علیه متولیان دین مسیحی و یهودی بصراحت در چند آیه موضع دارد؛ یعنی ما همان طور که با سکولاریسم مخالف هستیم با کلیسای قرون وسطی مخالفیم. این گونه نیست که بگوییم آنها هم دینی بودند و ما به آنها احساس نزدیکی بیشتری داریم. همین کلیسای قرون وسطی است که جنگهای صلیبی را علیه اسلام سازمان داده است. قرآن اینها را هم به فساد نظری و هم به فساد عملی متهم کرده، بعد بر آنها نفرین می‏کند و می‏فرماید: «فویل للّذین یکتبون الکتاب بأیدیهم ثمّ یقولون هذا من عنداللّه‏» (بقره /79)
وای بر آنان که به دست خود چیز می‏نویسند و بعد می‏گویند از طرف خداست.
یعنی اگر آن دینی را که کلیسا معرّفی کرده در نظر بگیریم، بدانید که پیامبر اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله قطعا با آن مبارزه کرده است. در اصل اسلام دین کلیسایی را نسخ کرد و گفت این دین آلوده و دستکاری شده است.
جای دیگر در قرآن می‏فرماید: «لولا ینهاهم الربانیون و الاحبار عن قولهم الإثم»(مائده /63).
چرا مردان خدا وقتی بی‏عدالتی و فساد را در جامعه می‏دیدند، اعتراض نمی‏کردند.
اینها مواضع صریح قرآن در برابر کشیشها و این نوع دینداری است. یکجا می‏فرماید اینها مأمور بودند مردم را به خدا دعوت کنند، ولی به خودشان دعوت می‏کردند: «اتخذوا أحبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه‏» (توبه /31)؛ مردم را بنده خود می‏کردند، به جای این که بنده خدا کنند.
سیدالشهدا قبل از حرکت به سوی کربلا در یک سخنرانی برای بزرگان جهان اسلام بعضی از همین آیات را خواندند، بعد به اصحاب و بزرگانی که در آن جا بودند فرمودند که فکر نکنید این آیات مخصوص مسیحیها و یهودیهاست، بلکه شامل شما و جهان اسلام هم می‏شود. شما هم همان کاری را با اسلام می‏کنید که آنها با مسیحیت و یهودیت کردند، ولی من این کار را نمی‏کنم، نهی از منکر می‏کنم، اعتراض می‏کنم و درگیر می‏شوم برای این که اسلام برای حکومت ایده دارد. حکومت معاویه و یزید حکومت اسلامی نیست، اینها به نام دین حکومت می‏کنند، ولیحکومتشان دینی نیست.
به هر تقدیر چنین مسائلی سبب شده است که وقتی می‏گویید دولت دینی، سؤال شود که مگر دین برای حکومت آمده و مگر مناسبات حکومتی و اجتماعی باید در چهارچوب دین تعریف شود؟ لذا وقتی از دولت دینی بحث می‏شود، می‏گویند یا مراد همان دولتهای فیلسوف شاهی است که حکمایی مثل افلاطون و ارسطو مطرح کردند و اینها مقداری رنگ و بوی مذهبی به آن می‏دهند، یا مراد همین چیزهایی است که آبای کلیسا می‏گفتند.
در این ذهنیت، شما یا دولت عرفی ـ قراردادی سکولار دارید، یا دولت توتالیتر (اقتدارگرا) و خارج از این حدود چیزی قابل تصور نیست، لذا حکومت دینی که تمام توان و تلاش آن تأمین حقوق مردم، حفظ حرمت مردم و اجرای عدالت است و حاکمان را خادم مردم می‏داند و دستورالعمل آن دینی است، اصلاً در ذهن آکادمیک دنیای امروز قابل تصوّر نیست. از این‏رو انقلاب امام یک بدعت و سنّت‏شکنی بزرگ بود و به این معنی آبای کلیسا هیچ وقت اعتقاد به حکومت دینی نداشتند.
در حقیقت در عالم مسیحیت دو نوع نگاه به مقوله حکومت وجود داشت که اسلام هر دو را نفی می‏کند: یکی گرایش و نگاه آگوستینی که می‏گفت دولتْ‏شهر ضروری است و کیفر گناه ازلی انسان است و دیگری گرایش آکویناسی که معتقد بود دولت امری طبیعی است و البتّه مربوط به دنیای آدمی نه دین.
کسانی که مخالف اصلاحات دینی هستند، این گونه به مسأله نگاه می‏کنند. تمام مباحث اروپا و مسیحیت را بر اسلام و تشیع تطبیق می‏کنند و البتّه با چنین مبنای خطایی باید هم به چنین رأیی برسند که دین نباید اصلاحات و حقوق بشر را تعریف کند. این تفکر، معتقد است که اسلام و دین برای هدایت نیامده، بلکه برای ایجاد حریت آمده است، چون دین از نظر تئوری، ساختار مشخصی ندارد؛ نه معارفش روشن است، نه حد و مرزش با سایر چیزها معیّن است. از منظر ایشان دین شامل تعدادی بحثها و مواعظ کلی است که آنها هم قابل هزار گونه قرائت است. اینها در واقع معارف اسلام را با شعار پلورالیسم از صحنه بیرون می‏کنند و معتقدند که عقاید، حق و باطل ندارد و همه عقاید نسبت به حق و باطل علی‏السویّه است. هر کس سهمی از حقیقت دست اوست، معاویه یک حصّه از حقیقت دستشبود، علی هم یک حصّه از حقیقت را داشت.
معنای پلورالیسم افراطی همین است که ادیان هیچ کدام حق یا باطل نیستند و در مورد حقانیت یا بطلانشان نمی‏شود داوری کرد. هر کسی از منظری نگاه کرده، همه هم درست می‏گویند، همه هم مساوی است، مسجد و کلیسا و بتخانه مساوی است و عقاید، حق و باطل ندارد.
می‏گویند اخلاق و ارزشهای دینی امری بخصوص است، ارزشها نسبی‏اند؛ یعنی معروف و منکر عمومی نداریم، بنابراین امر به معروف و نهی از منکر اصلاً بی‏معنی است. در رابطه با احکام و قوانین اجتماعی، اقتصادی دین نیز می‏گویند ربطی به دین ندارد و استناد می‏دهند به آیین دو شمشیر که دولت مال قیصر است و کلیسا مال کشیش، با مبنای تفکیک امور عرفی از امور قدسی.
می‏گویند دین مقدس است، با وارد کردن آن در حکومت، فاسدش نکنید و با این عنوان که دین نباید ایدئولوژیک و آلوده به دنیا شود، می‏خواهند بگویند که دین نباید حقوق بشر، عدالت و اصلاحات را تعریف کند. اینها را باید لیبرالها تعریف کنند و باید ترجمه شود و از غرب بیاید. پس دین چیست؟ مقداری احکام عبادی فردی، نماز بخوانید، روزه بگیرید، حج بروید و مثل کلیسا در مساجد نماز بخوانید. البتّه فرق نمی‏کند که چطور نماز بخوانید، چون پلورالیسم است. فرق نمی‏کند چطور عبادت کنید و خدا را با چه نامی بخوانید؛ بودایی یک جور، مسیحی یک جور، مسلمان یک جور، بت‏پرست هم یک جور. دینی که می‏خواهند قرائت جدید تحت عنوان «نواندیشی» تحویل ما بدهند، این است.
البتّه از آن طرف هم تحجّر دینی است؛ آدمهای جزمی که دین را به ملک خصوصی خودشان تبدیل کرده‏اند و از دین تصویری غیرانسانی، غیرمعقول و انعطاف‏ناپذیر ساخته‏اند، به گونه‏ای که وقتی از دین و احکام شرع، یا از اخلاق دینی طوری سخن می‏گویند که هر کس بشنود متنفر می‏شود؛ گرایشی که من از آن به گرایش طالبانیزم تعبیر می‏کنم و معتقدم که طالبان‏گری و سکولاریزم، دو سرِ یک کرباس هستند.
اینها ظاهرا با هم مخالفند، ولی در واقع هر دو یک پروژه را در کشور اجرا می‏کنند. جریان طالبانی می‏خواهد اسلام را و دین حکومتی را بدنام کند تا جریانسکولار میوه‏اش را برای کندن ریشه حکومت دینی بچیند. در این تفکر، اسلام باید مثل بودیسم و مسیحیت به داخل معبد و کلیسا برود و اینها معتقدند در فرهنگ و سیاست دولت باید بی‏جهت و بی‏طرف باشد و تابع هیچ اصول پیشینی نباشد، غیر ایدئولوژیک یعنی لائیک باشد، دولت فقط نظم و امنیت و رفاه را به عهده دارد و هیچ چیز دیگری نیست. این تعریف دولت لیبرال است، امّا تعریف دولت اسلامی این نیست که دولت فقط مسؤول امنیت و آزادی باشد.
تفکر لیبرال می‏گوید که دولت در حوزه اقتصاد مسؤول عدالت نیست، در حوزه فرهنگ مسؤول حقیقت و دفاع از حقیقت نیست، می‏گویند دولت فقط باید امنیت و نظم و آزادی را تأمین کند و فقط ژاندارم باشد. آن وقت در بازار اقتصاد هر کسی، دیگری را له کرد مشکلی ندارد. در بازار فرهنگ و مطبوعات هم هر که هر چه گفت گفته است، چون فضای رقابت آزاد است و دولت مدافع ارزشها و حقیقت نیست، بلکه فقط آزادی می‏دهد. این دولت، دولت ارزشی نیست، بلکه دولت لائیک است.
در تفکر اسلامی آزادی و نظم و قانون صددرصد باید تأمین شود، امّا حکومت و دولت در بازار اقتصاد نیز مسؤول دفاع از عدالت است. متفکران لیبرال بصراحت در آثارشان می‏نویسند که اصلاً عدالت موضوعیت ندارد.
فریدریش فون هایک که از آخرین نظریه‏پردازان لیبرال است، می‏نویسد:
عدالت یک اسطوره است، سخن بی‏ارزشی است. چه کسی گفته باید دولت عدالت را اجرا کند، دولت تنها باید زمینِ بازی را آماده کند و بعد بگویید با هم رقابت کنید.
حال هر کس، دیگری را له کرد اشکال ندارد، این که چگونه یک سرمایه‏دار که با رشوه و اختلاس و دزدی کارهایش را پیش می‏برد با یک آدم فقیر می‏توانند رقابت کنند، به آن کاری ندارد.
مگر حکومت می‏تواند نسبت به فاصله‏های طبقاتی در جامعه بی‏تفاوت باشد؛ عده‏ای در جامعه دینی از گرسنگی بمیرند و عده‏ای هم از سیری بترکند. مگر می‏توان بی‏تفاوت بود. حکومت لیبرال بی‏تفاوت است، امّا حکومت دینی نمی‏تواند بی‏تفاوت باشد. امیرالمؤمنین علیه‏السلام می‏فرماید:
من چگونه شب آرام بخوابم، در حالی که احتمال می‏دهم در گوشه‏ای از سرزمین اسلامی یک خانواده گرسنه باشد.
اصلاحات علوی چنین است.
در وادی فرهنگ، حکومت لیبرال می‏گوید باید آزادی بدهیم، حتّی به این قیمت که ارزشها مخدوش شود، عدالت از حیث تئوریک منزوی شود و حقیقت تحریف گردد. اینها در اصلاحات اسلامی نیست، کسانی که به این ایده معتقدند و به این گفتمان فکر می‏کنند و حرف می‏زنند، در عمل به تفکیک مدنیت از شریعت، تفکیک ساحت عمومی از ساحت خصوصی، تفکیک حق از تکلیف، تفکیک دانش از ارزش، تفکیک اخلاق از اقتصاد و تفکیک سیاست از دیانت اعتقاد دارند و در این تفکر انسانها فقط حقوق دارند و تکلیف ندارند.
در این گفتمان می‏توان گفت سه نظریه موجود است: یکی نظریه‏ای که معتقد است شهروندان مجموعه‏ای هستند فقط مشمول بخشنامه‏های حکومت. کارشان این است که به آنها دستور بدهند، فقط تکلیف دارند و حقوقی ندارند که قابل مطالبه باشد، مکلّفند بدون حقوق. اگر هم حقی به شهروندان دادند، یک لطف بوده است. در جامعه ما هم کسانی هستند که طرفدار این فکرند و می‏پندارند این نظریه مذهب است که بگویند مردم فقط تکلیف دارند و حقوقی که بتوانند مطالبه کنند ندارند. بعضی از سر عناد یا نادانی آن را به مذهب نسبت داده‏اند که مردم را اصالتا مستحق حقی نمی‏دانند و حقوق اجتماعی را توسط حاکمان قابل سلب می‏دانند.
این تفکر، اسلامی و شیعی نیست؛ تفکر امام و رهبری نیست، این تفکری که در قانون اساسی ما آمده و در فقه ما بحث شده، نیست. پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «من قُتل دون حقّه فهو شهید»، هر کس برای دفاع از حق خودش کشته شود، شهید است؛ یعنی حقوقتان را مطالبه کنید، البتّه مطالبه حقوق در یک حکومت فاسد به گونه‏ای است و در یک حکومت مشروع به گونه دیگر، ولی نفس مطالبه حق، اصلی اسلامی است.
یک نظریه افراطی دیگری در برابر این نظریه هست که می‏گوید در حقوق بشر و اصلاحات، دین نباید دخالت کند. این جریان، انسانها را فقط محق می‏داند نه مکلّف و اگر کسی از تکلیف بحث کند، می‏گویند تئوریسین خشونت است. هر کسی بگوید بشر غیر از حقوق، تکالیف و مسؤولیتهایی هم دارد، هم در برابر سایرانسانها و هم در برابر خدا، می‏گویند این تجاوز به حقوق بشر و توهین به بشر است. این تفکر، انسان را یک موجود خواهنده‏ای می‏داند که مستحق هر چیزی که دلش بخواهد هست و در برابر هیچ کس هم نباید جواب پس بدهد.
تئوری فیلسوفان لیبرال در فلسفه اخلاق، اصالت لذّت است نه اصالت کمال و در باب مناسبات اجتماعی قراردادی است که حداکثر رضایت و لذّت را حاصل کند. خارج از حوزه رضایت و قرارداد ما هیچ ارزش و اصلی که باید به آن معتقد باشیم و در برابرش پاسخ بدهیم، نداریم و هیچ مرجعی وجود ندارد، هیچ اتوریته‏ای فراتر از میل من وجود ندارد.
البتّه آنها توجّه ندارند که اگر حق را از تکلیف جدا کردند، خود حق هم تأمین نمی‏شود. در اصل، حق و تکلیف قابل تفکیک از همدیگر نیستند. اولاً حق و تکلیف، دو تعبیر از یک شی‏ء است. حق و تکلیف دو روی یک سکه‏اند، حق شما بر بنده می‏شود تکلیف من در برابر شما و به عکس. آنها گفته‏اند در فقه ما همه‏اش تکلیف است. این حرف نقضا و حلاًّ قابل پاسخ است.
هر حقی متضمن تکلیفی و هر تکلیفی ضامن اجرای حق است. اگر ما به تکلیف خود در برابر دیگران عمل نکنیم، دیگران به حق خودشان نمی‏رسند. اصلاً وقتی دیگران به حق خود می‏رسند که ما به تکلیف خودمان عمل کنیم و به عکس، لذا این که همه دین تکلیف است اصلاً معنی ندارد.
یکی از این روشنفکرها نوشته است که امام سجاد که رساله‏ای دارد به نام حقوق، در واقع حقوق نیست، بلکه همه‏اش تکلیف است. رساله حقوق امام سجاد علیه‏السلام تمام جامعه را که شبکه‏ای از حقوق بشر است آورده. این به اصطلاح روشنفکر می‏گوید اگر بنا باشد همه اینها بر گردن من حق داشته باشند پس من فقط تکلیف دارم، چرا نام آن را می‏گذارید رساله حقوق؛ در صورتی که نمی‏داند اولاً وقتی که می‏گوید تکلیف تو در برابر همسایه، تو هم همسایه کسی هستی، لذا او هم این تکلیف را نسبت به تو دارد، مگر می‏شود حقوق و تکلیف را از هم تفکیک کرد.
در حقیقت خودخواهی ایشان باعث شده است که توقع داشته باشند به آنها گفته شود تمام عالم حق آنهاست و آنان هیچ تکلیفی در برابر هیچ کس ندارند. در اصل معنای اومانیسم الحادی همین است.
از فردگرایی که رکن لیبرالیسم است، دست‏کم یازده تعریف شده است.
خودخواهانه‏ترین تعریفی که شده همین است که اینها انتخاب کرده‏اند که من محور عالم و حقیقت هستم؛ در عالم فرهنگ و نظر، قرائت من مهم است نه حقیقت و در عالم حکمت عملی من محور عالم هستم؛ یعنی هر چه من بخواهم خیر است و هر چه من نخواهم شرّ است. دموکراسی لیبرال هم این را به شکل جمعی سازمان داده است، حکومتی که من می‏خواهم خیر است و حکومتی که من نخواهم شرّ است، خارج از خواسته من اصلاً اصولی نیست که بخواهد عملی شود.
بنابراین، اولاً توجّه ندارند که حق و تکلیف از هم جدا نمی‏شود و ثانیا فرق انسان با سایر حیوانات در حقوقش نیست، در تکلیف اوست؛ چون زرّافه و الاغ هم حقوقی دارند؛ امّا تکلیف ندارند. تکلیف متعلّق به انسان است، انسان موجودی بلاتکلیف نیست. کسانی که با تکلیف مبارزه می‏کنند، با اصل گوهر انسانیت مبارزه می‏کنند و می‏خواهند انسان را در سطح حیوان پایین آورند.
طرح یک سؤال
بحث را با یک سؤال دنبال می‏کنیم و آن این که چه نظام فکری و چه منافع جهانی پشت صحنه دعوت به انقلاب گریزی و ایدئولوژی‏ستیزی و اصول‏ستیزی تحت نام رفرمیسم و اصلاحات ممکن است کمین کرده باشد؟ تلاش می‏کنم به وجه اصول ستیزی و غایت گریزی که در فلسفه سیاسی لیبرال سرمایه‏داری وجود دارد، اشاره کنم و اصول فلسفی این گفتمان را نقد کنم و ثابت کنم که این گفتمان حداقل نمی‏تواند مدعی اصلاحات باشد؛ چون اساسا و ذاتا اصلاح طلب نیست و نشان بدهم که چگونه می‏کوشند این طرز فکر را در جنبش دانشجویی رسوخ بدهند، در دانشگاهها فرهنگ سازی کنند تا جنبش دانشجویی در واقع دگرگون شود و فلش حرکتش تغییر کند.
همین طور با اشاره به سخنان مقام معظم رهبری در باب بحث براندازی انقلاب از طریق فرهنگ انقلاب، ببینیم چه اهداف عملیاتی را این طرز فکر علیه انقلاب ایران به طور تطبیقی تعقیب می‏کنند. و نهایتا این که بنیانگذاران این گفتمان رفرمیستی و اصلاح طلبی از نوعآمریکایی و انگلیسی در ایران در صدر مشروطیت چه کسانی بوده‏اند وببینیم این موجود بالغ شده‏ای که بیش از صد سال از عمرش می‏گذرد و در حال حاضر به رفرمیسم از نوع آمریکایی، انگلیسی فرامی‏خواند، نسبت به سلسله جنبانانشان، آن موقع که تازه زبان باز کرده بودند، حول و حوش مشروطه، چقدر پیشرفت کرده‏اند؟
آیا این گفتمان اصلاح‏طلبی هنوز همان حرفها را و در همان سطح می‏زند که زمان مشروطه می‏زد، یا یکی دو گام جلو آمده است و خواهیم گفت علی الاصول خوشبختانه یا متأسفانه حرفهایشان همان حرفهای صد سال پیش است.
این رفرمیستها به همان اجدادشان همانندند و ما را به همان گفتمان می‏خواهند بازگردانند.
البته توضیح دیگری هم این جا لازم است که اصلاحاتی که ما از آن با این عناوین یاد کردیم، اصلاح در برابر محافظه کاری نیست؛ اصلاحات در برابر انقلاب است. اصلاح در برابر انقلاب، یک گفتمان لیبرالی است، در حالی که اصلاح طلبی در برابر محافظه کاری می‏تواند یک گفتمان اسلامی و علوی باشد که ما به آن معتقدیم. محافظه‏کاری ضدیت با فرهنگ علی‏بن ابی‏طالب است؛ یعنی هیچ مسلمان و هیچ شیعه‏ای نمی تواند محافظه‏کار باشد و همواره یک اصلاح طلب است. هر کسی که به آموزه‏های پیامبر و اهل بیت معتقد است پیوسته باید اصلاح طلب باشد و تا در حکومت یک بی‏عدالتی، یک نابرابری و ظلم و شرک و نفاق وجود دارد، جنبش اصلاح‏طلبی باید ادامه داشته باشد و هر کس از صف اصلاح‏طلبان به این معنی یک گام بیرون بگذارد، از صف تفکر اسلامی و شیعی خارج شده، اما آن اصلاح و اصلاح‏طلبی یا رفرمی که اکنون می‏خواهیم به آن بپردازیم، تعبیر اصلاح و رفرم در برابر انقلاب است که هدفش بازگرداندن جوامع انقلابی است به پارادایم قبل از انقلاب، برگرداندن وضع جامعه پس از انقلاب به جامعه پیش از انقلاب، البته با تعابیر و رنگ و لعاب جدید و بخصوص در دوره نسل سوم انقلابها که در خط مقدم و خاکریزهای خونبار اصل انقلاب و نهضت حضور نداشته‏اند . ما خواهیم گفت که این نوع اصلاح‏طلبی و رفرمیسم که فقط به تحولات صوری و شکلی و فرمالیستی نسبت به جامعه قبل از انقلاب معتقد است، عین محافظه کاری است، چون در عمل هیچ اقدامی در کشورهای جهان سومبخصوص در کشورهای انقلاب کرده انجام نمی‏دهد، مگر به سود منافع لیبرال سرمایه‏داری؛ یعنی حاکمان علی الإطلاق دنیا آن طور که لااقل خودشان ادعا می‏کنند، منادیان این نوع اصلاح‏طلبی که از آنها به اصلاح طلبی آمریکایی تعبیر شده، در ظاهر اصلاح طلب هستند، ولی در واقع و عملاً نقش کنترفرم را در جوامع خودشان ایفا می‏کنند، زیرا با سردادن شعارهای انحرافی، با ادبیات بد و غیراخلاقی و شعارهای کاملاً معکوسی که در زیر عنوان اصلاح طلبی سر می‏دهند، اشتهای اصلاح طلبی را از بین می‏برند. دست کم به این معنی این نوع اصلاح طلبان در واقع ضد اصلاحات عمل می‏کنند و راه اصلاحات را در جامعه سد می‏کنند.
لیبرالیسم و اصلاحات
این بحث یک علت تئوریک دارد و یک علت عملی و اجتماعی یا پراتیک. وجه تئوریک یا نظری‏اش این است که لیبرالیسم ذاتا مکتب محافظه کاری است، یعنی بزرگان نظریه پرداز لیبرال، چه نظریه پردازان کلاسیک و چه متأخران آنها که الآن هستند، امثال پوپر ودیگران، در مباحث نظری تلاش کرده‏اند که اثبات کنند انقلابها نه ممکن هستند و نه مفید، بلکه مضرند.
در منظر ما، انقلابها بسان آتش‏فشان موانع اصلاحات را می‏خواهند بردارند. انقلاب می‏آید راه اصلاحات را باز کند. در اصل انقلاب اسلامی ما نیز به همین دلیل صورت گرفت. برای این که در جامعه شاهنشاهی اصلاحات امکان نداشت انقلاب صورت گرفت تا راه برای اصلاحات اسلامی و علوی باز شود. اصلاحات در فرهنگ دینی در طول انقلاب قرار می‏گیرد، اما در فرهنگ لیبرالی اصلاح در برابر انقلاب قرار می‏گیرد و می‏گویند طرفدار اصلاح و رفرم هستید، یا انقلاب؟
در این جا می‏خواهیم به این نکته بپردازیم که چرا لیبرالیسم که تغییرات انقلابی و اصلاحات اساسی را رد می‏کند و قبول ندارد و ذاتا مکتب محافظه کاری است؛ امروز کسانی با نام لیبرالیسم پرچم اصلاحات و اصلاح طلبی برمی‏دارند، درست مثل این که ذغال دست بگیرند و به نفع رنگ سفید شعار بدهند؛ آن هم در برابر اسلام پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و اسلام علی‏بن ابی‏طالب که یک لحظه به هیچ جامعه‏ای اجازه نمی دهد که آرام بگیرد. امیرالمؤمنین فرمود جامعه‏ای که فردای آن مثل امروزش باشد و امروزش مثل دیروزش باشد، جامعه دینی نیست؛ یعنی اصلاحات دائمی است.
امیرالمؤمنین از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله روایت کردند که آن حضرت فرمود: قدسی و دینی نیست امت و جامعه‏ای که در آن ضعیفان نتوانند حق خودشان را از صاحبان قدرت و ثروت بدون لکنت زبان مطالبه کنند.
آیا انصاف است که به این مکتب، مکتب محافظه‏کار گفته شود و به لیبرالیسم اصلاح طلب؟! اتفاقی نبوده است که لیبرالیسم را در قرن 17 و 18 ایدئولوژی اشراف در اروپا می‏دانستند؛ یعنی اغلب نظریه‏پردازان برجسته لیبرالیسم در قرن 17 و 18 درباری بودند، از جمله خود جان‏لاک. اینها در بطن اشرافیت رشد می‏کردند و به منافع قشرهای خاصی از مافیای قدرت و ثروت در اروپا می‏اندیشند. بنیانهای این مکتب با منافع نظام سرمایه‏داری که داشت در اروپا به وجود می‏آمد، گره خورده بود و باز اتفاقی نیست که بیشتر احزاب محافظه‏کار در غرب (کنسرواتیستها) همان لیبرالها هستند، یا لااقل در حال بده و بستان با لیبرالها هستند؛ حال چگونه می‏شود که لیبرالیسم که در تمام تاریخ خودش از ابتدا تا امروز محافظه کاری محض بوده، پرچم اصلاحات را در جامعه‏ای که نهج‏البلاغه دارد بلند کند و باز بیهوده نیست که بعضی از نظریه پردازان برجسته خود لیبرالیسم اعتراف کردند که لیبرالیسم جاده صاف کن سرمایه‏داری در قرن 19 و 20 بوده؛ هم در اروپا و هم در جهان. بی‏شک کاسه‏ای زیرنیم کاسه است و باید دید چطور یک سرباز صفر پادگان نظام سرمایه‏داری تبدیل می‏شود به سفیر اصلاحات و اصلاح طلبی در جامعه‏ای که بزرگترین انقلاب قرن بیستم در آن اتفاق افتاده است.
محافظه کاری لیبرالیستی و مقوله انقلاب
اکنون این نوع محافظه کاری تئوریزه شده است و چند نمونه از استدلالهای ضد انقلابی و استدلالهای لیبرالیسم علیه اصل انقلاب و مفهوم و تئوری آن را فقط اشاره می‏کنیم تا معلوم شود زاویه نگاه این رفرمیستها و اصلاح طلبان به مسأله اصلاحات و حقوق بشر چیست. استدلال می‏کنند که انقلابی‏گری مبتنی است بر کلکتیویسم؛ یعنی اصالت جمع، جمع‏گرایی افراطی و نتیجه‏اش له شدن فردیت و حقوق فردی و شخصی آدمهاست، یا استدلال می‏کنند که انقلاب یعنی جایگزین کردن یک کل به جای یک کل دیگر، در حالی که چنین چیزی ممتنع است و استدلال می‏کنند که انقلابها ماهیت ایدئولوژیک دارند؛ لذا موعودگرا هستند و منتظر تشکیل جامعه‏ای غیر از جامعه‏ای که هست، به اصولی فکر می‏کنند فرارویشان. لیبرالیستها معتقدند که باید با موعودگرایی و ناب‏گرایی مبارزه کرد، چون وضعیت کنونی طبقاتی دنیا که در خدمت نظام سرمایه‏داری است باید توجیه شود. چه کسانی با جامعه موعود مخالفند؟ چه کسانی حتی با حرف زدن از جامعه موعود و مدینه فاضله مخالفت می‏کنند؟ کسانی که می‏خواهند وضع موجود بماند و محافظه کاری جز این معنی ندارد.
آنچه که توجه مخاطبان را می‏خواهیم به آن جلب کنیم، این است که هدف از طرح این رژیم فکری اصلاحات، اصلاحات نیست، بلکه نفی انقلاب است؛ یعنی کلمه اصلاحات که اینها می‏گویند در برابر انقلاب است، نه اصلاحات در برابر محافظه کاری. لیبرالها اصلاح در برابر انقلاب را قبول دارند، اصلاح در برابر کنسرواتیسم و محافظه‏کاری و گرنه چنان که گفتیم، انقلاب صورت می‏گیرد که راه اصلاحات را باز کند.
برای این که این تیپ اصلاح طلب را بیشتر بشناسیم به ادبیات آنها در روزنامه‏ها و همایشها و سخنرانیهایشان رجوع می‏کنیم تا ببینیم کدام یک از این مشخصات را دارند. اینها انقلاب را معادل خشونت معنی می‏کنند و ایدئولوژی را مترادف با توتالیتاریانیسم و اقتدارگرایی معنی می‏کنند؛ یعنی هر فرد یا جامعه‏ای که از اصولی دم بزند و بگوید ما اصول‏گرا هستیم، فاشیست هستند. اصول‏گرایی مساوی با فاشیسم است، برای این که لیبرالیسم مکتبی است که به جای اصول، جامعه را به غریزه دعوت می‏کند. لیبرالیسم مکتبی است که انسان را موجودی دارای اصول تعریف نکرده، انسان را موجودی بالفعل صاحب غریزه تعریف کرده و وقتی که غریزه بر اصول مقدم شد، هر نوع اصول‏گرایی باید تحت عنوان اقتدارگرایی کوبیده شود و این کاری است که انجام می‏گیرد. اینها قبول ندارند که انقلاب، آغازگر اصلاحات بوده و اصلاحات باید در طول انقلاب ادامه پیدا کند، بلکه می‏گویند انقلاب باید از بیست سال گذشته‏اش توبه کند تا اصلاحات آغاز شود. اصلاحات با قلم
قرمز کشیدن بر بیست سال مجاهدت در طول انقلاب بعد از پیروزی و چندین دهه مجاهدت و شهادت قبل از انقلاب آغاز می‏شود.
اصلاحاتی که با نفی انقلاب آغاز می‏شود، عین محافظه‏کاری است؛ در حالی که باید اصلاحات را در طول انقلاب بفهمیم. مسأله این است که: اصلاحات در تداوم انقلاب و شعارها و اصول انقلاب مراد و مطلوب است، یا اصلاحات در جهت نفی انقلاب و سر وته کردن جامعه؟
نزاع این روزها و این سالها بر سر همین پرسش است. دو گروه به این پرسشها دو پاسخ متفاوت می‏دهند. هر دو گروه در رسانه‏ها، دانشگاهها، حکومت و در مجلس حضور دارند. اصلاح طلب علوی کسی است که می‏خواهد انقلاب با همه ارزشها و اصولی که به پای آن بیست سال و بیشتر خون ریخت، سرافراز بماند و انقلاب نهادینه شود و میوه‏های خودش را بدهد و اشکالات و فسادهایی که در حکومت هست در قوه قضائیه، در وزارتخانه‏ها ودولت و در مجلس هست، بر اساس الگوهای علوی قاطعانه اصلاح شود. اما رفرمیستها و اصلاح طلبان سکولار می‏خواهند مشت انقلاب را در صورت خود انقلاب بخوابانند، هدفشان این است. این یعنی پشت پا زدن به آرمان مجاهدان و شهیدان 35 سال مقاومت از 15 خرداد 42 تا امروز. اینها می‏گویند آن وقت که خائنانه به آرمانهای مجاهدان انقلاب پشت کردیم، اصلاحات شروع می‏شود. این همان اسب تروایی است که در آن قصه تاریخی وارد قلعه ای کردند که از بیرون به زور نمی‏شد آن را گشود. این اسب تروا به نام اصلاحات باید وارد قلعه انقلاب شود وشب همه جشن پیروزی بگیرند، تا نیمه شب معلوم شود که چه کسانی برده‏اند و چه کسانی باخته‏اند.
این اتفاقی است که عده‏ای می‏خواهند رخ دهد و گرنه سه استدلالی که به عنوان برجسته‏ترین ادلّه لیبرالیسم است علیه انقلاب به طور عام و انقلاب اسلامی به طور خاص، چه جای طرح آنهاست، لااقل در رابطه با این انقلاب. انقلاب امام انقلاب مردمی بود، اما فرد را به سلاخ‏خانه جمع نبرد. امام فردیت و جمعیت هر دو را لحاظ می‏کرد. یکی از برجسته‏ترین انقلاب‏شناسان اروپایی راجع به انقلاب ایران این تعبیر را به کار برده است. او می‏گوید: برای اوّلین بار با کلکتیویسمی مواجه شدیم که بدون انحلال فردیت و شخصیت فردی عمل کرد. خیلی تعبیر بلندی است از یک اروپایی که در همین گفتمان لیبرالی رشد کرده است. گفتن این سخن، تشخیص بسیار دقیق و شجاعت بالایی می‏طلبد.
ایشان می‏گوید در انقلاب امام در ایران، مردم انفرادی فکر کردند، گرچه اجتماعی عمل کردند و در این انقلاب معنوی به فرد انسانی خدشه وارد نشد، ولی در عین حال جمعی فکر کرد و به مصالح جمعی اندیشید. میشل فوکو که از برجسته‏ترین نظریه پردازان پست مدرن در غرب است، و چند سال پیش هم از دنیا رفت، آدم بسیار برجسته‏ای است و افکارش راجع به فلسفه و قدرت الآن در اروپا کاملاً مطرح و جزء حلقه‏های متأخر بحثهای فلسفی و انسان شناسی و روان شناسی است که در دنیا بحث می‏شود، کرسیهای مخصوصی است که درباره نظریات فوکو بحث می‏کنند. وی در دوران انقلاب به ایران آمد تا انقلاب را از نزدیک ببیند. او به این باور بود که تمام تئوریهای جامعه شناسی انقلاب در این انقلاب زیر و رو شده است و از این رو می‏خواست از نزدیک آن را مشاهده کند و وقتی به کشورش برگشت، رساله‏ای راجع به انقلاب ایران نوشت و گفت اوّلین انقلاب به روش جدید علیه گفتمان لیبرال سرمایه‏داری اتفاق افتاد. گفت انقلاب ایران در تاریخ بشر اوّلین انقلاب پست مدرن است، این انقلاب از مادون مدرنیته عمل کرده و از موضع مافوق مدرنیته وارد عمل شده. این حرف فیلسوف پست مدرن برجسته اروپایی است که موافقان و مخالفان به او احترام می‏گذارند.
امام به مردم یاد داد که شما مجبور نیستند دنبال نظریه پردازان علوم اجتماعی بدوید، آنها هستند که باید دنبال شما بدوند، فاعلان اجتماعی عمل می‏کنند؛ عالمان علوم اجتماعی باید دنبالشان بیایند نه به عکس. این درس بزرگ امام در تاریخ معاصر بود.
امام نشان داد که دانشمندان علوم اجتماعی فرماندهان تحولات اجتماعی نیستند، بلکه ناظران و دنباله‏روان تحولات اجتماعی‏اند. امام همه آن نظریه‏های سیمانی و غول‏آسا درباره انقلاب، آن متاتئوریهایی را که در جامعه شناسی انقلاب بود، زیر پا گذاشت. تئوری مارکسیستها که معتقد بود دین تریاک توده‏هاست، دنیای غیر مارکسیستی هم در بحثهای جامعه شناسی دینی پذیرفته بود که دین صرفا یک نوع مناسک و یک الگویی است مخصوص وقت خلوت آدمها، در کلیسا و مسجد و بتخانه همه جا هست و همه با هم مساوی هستند (پلورالیسم) دین را این‏طور شناخته بودند. دیگر فکر نمی‏کردند که از آن آتشفشانی بیرون بیاید که بزرگترین انقلاب قرن معاصر باشد. قرار نبود چنین چیزی اتفاق بیفتد، ولی افتاد، و در واقع امام فرمود این تئوریها عوض شدنی است و خلاف است. بیهوده نیست که سعی می‏کنند این انقلابی را که بیست سال پیش اتفاق افتاده، بگویند یک سوء تفاهم بوده و بیخود اتفاق افتاده، چون با تئوریهای ما نمی‏سازد؛ سوء تفاهمی بوده و دارند عذرخواهی می‏کنند.
نکته دومی که می‏گویند این است که انقلاب جایگزینی یک کل اجتماعی به جای یک کل اجتماعی دیگر است و این ممتنع است. این هم نسبت بیهوده‏ای است که به انقلاب اسلامی داده‏اند. اردوگاه انقلاب اسلامی هیچ گاه ادّعا نکرده که یک کل اجتماعی را می‏خواهیم برداریم و به جای آن کل اجتماعی دیگری را بگذاریم، پیامبران هم چنین ادّعایی نکرده‏اند، چون نمی‏شود. هر جامعه‏ای هر چه قدر جدید هم باشد باید بر روی خرابه‏های جامعه قبلی ساخته شود و این حداکثرش می‏باشد و گرنه جوامع و شهرهای قبلی را بتدریج تخریب می‏کنند و آرام آرام شهرهای جدید می‏سازند. چنین ادّعایی نبوده. این بر اساس این است که می‏خواهند بگویند انقلاب ایران هم به عنوان یک انقلاب بر اساس توهم ایده‏آلیستی بوده، ایده‏آلیسم در برابر واقعیت. انقلاب وقتی اتفاق می‏افتد که کفه آرمان‏گراها بر واقع‏گراها می‏چربد و وقتی به پایان می‏رسد که کفه واقع‏گراها بر آرمان‏گراها بچربد. این تفسیر اینها از اوضاع است، چرا که آرمان در قطب مقابل با واقعیت است. آرمان در اصل رؤیایی است. مدینه فاضله، آرمان شهر ساختن همه متعلق به عرصه رؤیاهاست. چه کسانی این حرفها را می‏زنند؛ کسانی که می‏خواهند هیچ اصولی و مدینه فاضله‏ای پیش چشم ملتی برای تغییر وضع موجود دنیا نباشد؛ زیرا امروز همه دنیا دارند برای نظام سرمایه‏داری بارکشی می‏کنند و آنها می‏خواهند این وضع به هم نخورد وگرنه در هیچ انقلابی شاید عنصر تماما جدید و بی‏سابقه پیدا نشود. همه چیز قبلاً یک وقتی گفته شده و کشف جدید تئوریک لازم نیست. عدل و ظلم مسیرش روشن است. بحث این است که باید به اینها عمل شود، مشکل جامعه ما هم الآن همین است.
به اعتقاد بنده جامعه ما در درجه اول مشکل نظری ندارد، مشکلات دیگری است. مشکلات، حرفهایی است که زده می‏شود و به آن عمل نمی‏شود. مشکل، وعده‏هایی است که داده می‏شود و فراموش می‏شود. مشکل، سخنرانیهای قشنگی است که می‏شود و رفتار زشتی که پیاپی تحقق پیدا می‏کند؛ بحث اینهاست. در دوره‏های مختلف این مشکل یک اپیدمی است. همه احزاب وقتی به قدرت رسیدند، عمل را فراموش کردند. احزاب ما وقتی به قدرت نمی‏رسند، همه ارزشی هستند؛ وقتی به قدرت می‏رسند، همه جزء عقلا، قانونگذار و طرفدار نظم و امنیت. وقتی سر کار نیستند، ارزشی‏اند و شعارشان این است که همه چیز خراب است. وقتی سر کار می‏آیند، شعارشان این است که همه چیز درست است. در صورتی که نه آن وقتی که آن بر سر کار نیست، همه چیز خراب است و نه آن وقتی که او بر سر کار می‏آید، همه چیز درست است. یک مقدار آن موقع خراب بود و یک مقدار درست. الان هم همین طور است.
نکته شایان ذکر این است که اگر ما از جایگزینی یک کل اجتماعی به جای یک کل اجتماعی سخن نمی‏گوییم، این حرف بهانه نشود برای کسانی که بگویند؛ جامعه پسا انقلاب با جامعه پیش از انقلاب علی‏السویه است. منظور نفی تفاوت نیست، بلکه اصل تفاوت بدیهی است. انقلاب یک امر اعتباری نیست، یک امر حقیقی است و باید حقیقی بماند، یعنی باید به لوازم آن عمل شود و گرنه انقلاب می‏میرد و روح از کالبدش بیرون می‏رود و جسمش روی دست ما و شما می‏ماند. آن وقت همه منتظرند یک طور این جسد انقلاب را دور بیندازند و شروع می‏کنند به تبری جستن حتی از گذشته خودشان؛ یعنی جنازه این انقلاب روی دست ما مانده و باید از دستش خلاص شویم. کسانی که به اصل انقلاب این گونه نگاه می‏کردند و می‏کنند، چه در انقلاب ایران و چه سایر انقلابها، عملاً حرفشان زنده به گور کردن انقلاب است.
نکته دومی که لیبرالها برای نفی تفاوت جامعه قبل از انقلاب و بعد از آن مطرح کرده‏اند، خودشان متوجه هستند که انقلاب برای تغییر چیزی آمده و چیزی را تغییرداده و گرنه اتفاق نمی‏افتاد در اصل انسان وقتی متوجه می‏شود انقلاب شده که انقلاب انجام گرفته و رخ داده باشد. انقلاب قبل از وقوعش معلوم نیست که انقلاب است. وقتی که تحقق پیدا می‏کند، معلوم می‏شود این انقلاب است. آنها می‏خواهند این انقلاب را از اساس کتمان کنند و بگویند انقلاب بخصوص انقلاب دینی نه مفید است و نه ممکن. برای این که بگویید ممکن نیست، باید بگویند اتفاقی نیفتاده و لازم نیست اتفاق دیگری بعد از این بیفتد. آنها می‏خواهند بگویند انقلاب امر اعتباری است و نباید ضد داشته باشد، در حالی که انقلابی که ضد انقلاب ندارد، معلوم می‏شود دیگر انقلاب نیست. انقلاب فاعل اگر تبدیل شد به انقلاب منفعل، دیگر انقلاب نیست، نه این که انقلاب است ولی منفعل. انقلاب باید ضد داشته باشد وگرنه انقلاب نیست؛ چون انقلاب یعنی یک چالش وسیع اجتماعی له و علیه، له چه کسانی و علیه چه کسانی؟ اینها باید روشن شود. به این معنی خودی و غیر خودی داریم، نه به معنای قبیله‏ای و قوم و خویش‏بازی و رفیق‏بازی.
اصلاحات لیبرالی و مقوله دیانت
دین لیبرالی دینی است که دامنه ندارد، برای این که مرز ندارد، اصولی ندارد؛ تنها یک گرایش سلیقه‏ای شخصی است. بنابراین غیر خودی هم ندارد، چون هیچ اصول حدّی قطعی واضحی وجود ندارد که فرد موظف باشد پای آنها بایستد، جهاد کند، تولّی داشته باشد، تبری داشته باشد؛ خیر، اصولی در کار نیست.
این دینی است که می‏خواهند برای ما بسازند، دینی که جهاد و شهادت در آن نیست، در برابر ظالم مرز ندارد، دینی که دنبال عدالت اجتماعی نیست، دینی که حکومت و عدالت و حقوق مردم در آن مطرح نیست، فقط یک گرایش فردی روان‏شناختی یا حداکثر فراروان‏شناختی است، دارای عرفان درویش بازی، نه عرفان در خط مقدم جهاد، نه عرفان در کربلا، نه عرفان در صفین و جمل، نه عرفان در بدر و احد و خیبر، عرفان حشیش و ماری جوانا و ال اس دی. دین لیبرال برای صلح و آشتی آمده است، آن هم با همه، با کسانی که حقوق مردم را زیر پا می‏گذارند یا نمی‏گذارند، با آنها که به کیان انقلاب حمله می‏کنند یا نمی‏کنند. ما اصولی نداریم که بخواهیم پای آنبایستیم، این چیزی است که می‏خواهند تحت عنوان انقلاب نه مفید است و نه شدنی، به شما بباورانند و انقلابی که منفعل شد؛ بدانید که بزودی تحت تفوق گفتمان ضد انقلاب، اگر آن مسیری که آنها می‏خواهند ادامه پیدا کند، روزگاری می‏رسد که باید مجاهدان بابت جهادی که کرده‏اند عذرخواهی کنند و انقلابیون به خاطر بهایی که پرداخته‏اند توبه‏نامه بنویسند. این چیزی است که آنها تعقیب می‏کنند.
بحث براندازی که مطرح شده، این است و اول باید این فضا در کشور ایجاد شود تا بعد بشود خودش را هم انجام داد، تا کم‏کم مردم خصوصا نسل جوان ندانند که پایه‏های نظری انقلاب کجاست. این که آنان بشدت با بحث ناب‏گرایی و اصلاً با تز مدینه فاضله مخالف هستند و می‏گویند این بحث ناکجاآبادگرایی است، ایدئولوژی معادل با ناکجا آبادگرایی و یک تخیل اجتماعی است، بدین سبب است که ایدئولوژی حتی ایدئولوژی غیر مذهبی، مانند مارکسیسم اصولی ولو غلط برای زندگی، برای جامعه و برای حاکمیت قائل است و لیبرالیسم مذهب بی‏تکلیف و بلاتکلیف است، مذهب منهای مرز. این که می‏گویند معارف دینی نسبی و شخصی و سلیقه‏ای است و هر کسی قرائتی دارد و قرائت هم قواعدی ندارد و هر کسی هر نسبتی به دین داد، داده است، بیهوده نیست. اینها جزء همین طرح جامع است وگرنه جایی که جای اجتهاد و تکثیر قرائتهاست، ما هم قبول داریم، جایی که متن دین قطعی و صریح نیست، جای اجتهاد است، البته اجتهاد با متد درست، ولی اینها می‏گویند هیچ جای دین قطعی نیست، ما هیچ عقیده، ارزش و حکم دینی که قطعی و ضروری باشد نداریم. از همه چیز هر قرائتی می‏توان داشت و قاعده و ضوابطی برای تفکیک قرائتها و داوری درباره آنها وجود ندارد. این سخن گفته می‏شود، تا ما را برسانند که دین اساسا یک چیز مبهم، مجمل و پا در هواست، نه ایده برای زندگی دارد و نه برای مرگ، نه تکلیف انسان را روشن کرده و نه حقوق او را، دین باید یک حالت، ژله‏ای پیدا کند که به جای آن هر چیزی را بشود فرو کرد، این می‏شود دین لیبرال. بحث خودی و غیرخودی، حق و باطل و خشونت همه در همین حوزه است و گرنه دینی که ضد خشونت ترین دین عالم است، چگونه می‏توان آن را متهم به خشونت کرد؟ و انقلابی که امام و رهبرش پای خودش رروی کفش مردم نمی‏گذاشت، می‏گفت حق الناس است، به انقلابی که این پیرمرد عارف به پا کرده، چگونه می‏شود آن را متهم کرد به بزرگترین خشونت پایان قرن بیستم؟ حال چه کسانی این اتهام را می‏زنند؛کسانی که بزرگترین لابراتوارهای جنگهای شیمیایی، هسته‏ای و میکربی در تاریخ بشر را سازماندهی کرده‏اند. هنوز نسل سوم و چهارم بچه‏های ژاپنی بعد از هیروشیما، معلول به دنیا می‏آیند، اینها می‏خواهند درس مدارا به ما بدهند، اینها شده‏اند مخالفان خشونت؟! سربازان آمریکایی در ویتنام، که با رفتارهای خود فاجعه‏هایی آفریدند که انسان هنوز از تصور آنها متأثر می‏شود، حال اینها طرفداران تسامح و تساهل در دنیا شده‏اند! آن وقت به یک بسیجی که در خط مقدم زیر آتش و خمپاره مواظب بود پایش را روی مورچه‏ها نگذارد، می‏گویند خشونت طلب و سمبل خشونت!
بدانید چه خطی را دارند تعقیب می‏کنند. اینها تا آن جا که جنازه شهدای ما را از زیر خاک بیاورند بیرون و بسوزانند پیش خواهند رفت، برای آن که با اصولی که شهدا برای آن جنگیده‏اند از اصل مخالف هستند؛ زیرا این اصول کل ما ترک آباء و پدران اینها را زیر سؤال برد، اصل تحقق انقلاب دینی، یعنی سوزن زدن به بادکنک اینها که چند صد سال با بلوف بر دنیا حکومت کرده است.
اصلاحاتی که آنها می‏خواهند تعبیر کنند در برابر خط انقلاب این است. و گرنه چنان که بعدا خواهیم گفت، حکومت اسلامی به هیچ فساد و بی‏عدالتی در جامعه رحم نمی‏کند، از همه بازخواست می‏کند. روحانی و غیر روحانی در آخرت و در دنیا باید حساب پس بدهند، هر کسی در این جامعه مسؤولیتی دارد و کاردان نیست، یا مسؤولیت قبول کرده و کار می‏کند، ولی در ذیل قدرت او به کسی ظلم شده و حقی ناحق نشده باید جواب بدهد. این منطق اصلاحات اسلامی و علوی است.
بحث مخالفت با اصلاحات نیست؛ بحث خطی است که دارند تعقیب می‏کنند و می‏گویند موعودگرایی چاشنی انقلاب‏گری است و دچار یکی از مفاهیم ذهنی و انتزاعی است؛ یعنی اوهام است، اوهام ایدئولوژیک. می‏خواهند بگویند همه آن اصولی که به خاطر آنها 200، 300 هزار شهید شده‏اند، همه‏اش اوهام بوده است، به دین هم نباید نسبت داد، چون دین ربطی به اجتماعیات و انقلاب و حکومتندارد و آن مقداری هم که هست، هزار گونه می‏شود قرائت از آن کرد؛ یعنی سر وته ندارد، یک هرج و مرج و آنارشیسم معرفتی است. اینها می‏گویندا انقلاب توهم بوده و حال باید توهم‏زدایی کنیم و اصلاحات یعنی توهم‏زدایی و با این توهم‏زدایی باید موتور انقلاب خاموش شود. در آثارشان می‏نویسند انقلاب بیماری و یک نوع جنون ادواری است؛ در دوران تشنج و جنون و تب گاهی یک ملت به طور دستجمعی هذیان می‏گویند. حال در دوره اصلاحات، نسل جدید باید به جای نسل قبلی عذرخواهی کند. اصلاحات در این منطق جز این معنی ندارد. می‏گویند دوران نقاهت کم کم فرا رسیده و اوضاع به دوران قبل از انقلاب بازمی‏گردد، منتها با یک شیوه جدید و ادبیات جدید و آدمهای جدید. می‏گویند اگر شاه بود، خودش این مقدار تحولات را به اقتضای زمان انجام می‏داد، چنان که آمریکا در کشورهای وابسته خودش که دارای مستبدترین حکومتها هستند، برای این که تلطیف کند؛ مثلاً خانمی را سرکار می‏آورد، یا دمکراسیهای دروغین راه می‏اندازد، تا بگوید در آن جا نیز اصلاحات و رفرم رخ داده است، و گرنه اصلاحات نام مقدسی است که از فاسدترین افراد در تاریخ ایران تا صالحترین افراد با همین شعار به میدان آمده‏اند. رضاخان با شعار اصلاحات آمد، آتاترک با همین شعار آمد، انقلاب سفید شاه و ملت که شاه آن را با سرمشق آمریکاییها دنبال کرد. اصل چهار ترومن، نامش اصلاحات بود، امام هم شعار اصلاحات دادند، سید الشهداء هم شعار اصلاحات داد. فرمود من قیام کردم برای اصلاح « خرجتُ لطلب الاصلاح فی امة جدّی»؛ لطلب الاصلاح، یعنی من اصلاح طلبم. آن حضرت رسما گفت من اصلاح طلبم. امت جدّم و جامعه دینی منحرف شده و من باید قیام کنم.
اصلاحات لیبرالی، حقیقت و عقلانیت
اینها می‏گویند ناب گرایی‏نه فقط در عمل قابل تحقق نیست، که ماهم این را قبول داریم و نمی‏گوییم که هر اتفاقی در جامعه می‏افتد، صددرصد دست است. مگر چنین چیزی اصلاً ممکن است؟ منتها اینها می‏گویند، اصلاً نگویید اصولِ قطعا درستی وجود دارد که براساس آنها باید انقلاب کرد، و گرنه این که در حکومتی به نام حکومت دینی، فساد و بی‏عدالتی در جاهایی باشد، این را همه قبول دارند. آنها می‏گویند در اصل نگویید انسان الگو و آدم معصوم وجود دارد، هیچ کس الگوی هیچ کس نیست، نگویید یک نقشه صددرصد درست برای ساختن جامعه وجود دارد؛ زیرا همه چیز نسبی و مشکوک است و راست می‏گویند، چون در منطق آنها هیچ ارزش قطعی و روشنی وجود ندارد؛ اما آنچه امام آموخت این بود که شما وقتی خانه‏ای را می‏خواهید مهندسی کنید، و لو از خودتان و عملتان مطمئن نباشید که صددرصد درست عمل می‏کنید، ولی از نقشه‏ای که می‏خواهید بر آن اساس خانه را بسازید باید صددرصد مطمئن باشید. ما باید نقشه صددرصد درست برای معماری در دستمان بگیریم و بعد با قبول خطا و ضریب خطا در حین عمل شروع به کار کنیم. نقشه باید صددرصد درست باشد. اینها می‏گویند ناب‏گرایی و مدینه فاضله‏گرایی صحیح نیست، برای این که نقشه صددرصد درستی وجود ندارد آنها انبیاء را هم قبول ندارند، وحی و عصمت را هم قبول ندارند حتی عقل را هم قبول ندارند.
البته در روزنامه‏ها رواج یافته که لیبرالیسم یعنی عقلانیت و عقل‏گرایی، ولی در اصل هیچ یک از نظریه پردازان لیبرالیسم از قدما ومتأخران آنها معتقد نیستند که می‏شود یک جامعه صددرصد عقلانی را مهندسی کرد. نظریه پردازان لیبرال چه کلاسیکها و چه امروزیهاشان هیچ کدام قبول ندارند که انسان یک موجود عاقل است، به این معنی که عقلش بر کل رفتارش حاکم است؟ انسان را موجود عاقل تعریف نمی‏کنند، می‏گویند انسان موجودی است در درجه اول غریزی و در درجه دوم عاقل. در اصل لیبرالها انسان را حیوان ناطق به معنای حیوان عاقل تعریف نمی‏کنند. همه آنها می‏گویند بر انسانها غریزه حکم می‏کند و عقل در مقام رسیدن به اهداف غریزی شروع می‏کند به مهندسی و نام آن را می‏گذارند عقل ابزاری. این را بصراحت می‏گویند.
«ماکس وبر» که به او مارکس سرمایه‏داری، یعنی تئوریسین برجسته نظام سرمایه‏داری می‏گویند، در جامعه شناسی دین و جامعه شناسی سیاست آدم بسیار مهمی است. ماکس وبر بروشنی می‏گوید: اهداف اجتماعی قابل عقلانی شدن نیست، فقط وسائل قابل عقلانی شدن است. می‏گویند اصلاً حوزه اهداف از حوزه عقل جداست. همه لیبرالها این را می‏گویند. حال لیبرالیسم در روزنامه‏های ما شده است مکتب عقلانیتو عقل‏گرایی! کسی که زیاد روزنامه می‏خواند، معلوم می‏شود که کم کتاب می‏خواند. این یک قاعده است. همین‏طور کسی که زیاد می‏نویسد، معلوم می‏شود کم می‏خواند. اما امام به اینها نشان داد که بر اساس یک نقشه غلط یا مشکوک نباید راه افتاد. آدمها نسبی‏اند، اما ارزشها نسبی نیستند، حق و باطل که نسبی نیست و این درسی است برای امروز که انقلابی که با یقین شروع شده با شک ادامه پیدا نمی‏کند، فقط با یقین می‏توان آن را ادامه داد و اینها می‏خواهند آن یقین تبدیل شود به شک. هیچ جامعه‏ای را با شک نمی‏شود معماری کرد، حتی این جوامعی که بر اساس تئوری نسبی‏انگاری بنا می‏شوند، نظریه‏پردازان آنها در خصوص آن مورد لااقل نسبی‏گرا نبوده‏اند، خیلی قاطع و جاذم بوده و قطعی عمل کرده‏اند. الآن آمریکا و اسرائیل خیلی از ما ایدئولوژیک‏ترند. اسرائیل همان حرفی که 40، 50 سال پیش زده یک قدم از آن عقبتر نمی‏رود، مناطق جولان را گرفته و هنوز که هنوز است سر حرفش ایستاده است. آنها اشتباه نکردند که فلسطین را اشغال کرده‏اند، زیرا آنها در عقایدشان جازمند و معتقدند اصلاً اشتباه نمی‏کنند!
به هر تقدیر این انقلاب دعوت به ایده‏آلیسم نیست. انقلاب یک اقدام رآلیستی و واقع بینانه است در بستر واقعیت منتها به سوی اهداف و ایده‏آلهای صددرصد درست، گرچه ممکن است در مسیرمان صددرصد درست عمل نکنیم. باید بدانیم که به سمت آن چراغ حرکت می‏کنیم، و لو این که تا به آن برسیم ده بار ممکن است به زمین بخوریم و گاهی راه را اشتباه برویم.
نکته‏ای هم راجع به دانشگاه بگویم که من فکر می‏کنم این نقطه تیره را دارند وارد دانشگاههای ما می‏کنند با هدف تأثیرگذاری مستقیم بر جنبش دانشجویی. یعنی جنبش دانشجویی که نوک پیکان انقلاب بود، برگردد به روی انقلاب. شما فکر می‏کنید اتفاقی که در چند سال پیش در چین در میدان مرکزی پکن افتاد، یک اتفاق عادی بود. البته نمی‏خواهیم از حکومت چین دفاع کنیم. اصلاً حکومت چین با مبانی ما حکومت قابل دفاعی نیست، نه در روش و نه در ارزش. می‏خواهیم بگوییم که آن طرف قضیه را نگاه کنید، بحث حکومت چین نیست، بحث آن طرف قضیه است. دو سه روزی که دانشجویان در میدان مرکزی پکنتظاهرات می‏کردند، رادیو آزادی که مستقیم توسط سازمان سیا اداره می‏شود، روزی 12 ساعت برنامه به زبان چینی علیه سوسیالیسم و برای تحریک دانشجویان چین علیه حکومت چین و به نفع نظام سرمایه‏داری آمریکایی پخش می‏کرد. در میدان مرکزی مسکو وقتی که پرچم حزب کمونیست را پایین کشیدند وپرچم روسیه تزاری بالا رفت، بدون مقدمه مقدار زیادی مک دونالد و کوکاکولا به عنوان سمبل فرهنگ آمریکایی در میدان مرکزی مسکو بین جوانان دختر و پسر توزیع کردند. بحث نوشابه و ساندویچ نبود؛ بحث سمبلی است که باید مطرح شود.
بنابراین باید هشیار بود که خطی که ترویج می‏شود مبدأش کجاست و منتهایش به کجا می‏رود؟
اینها می‏خواهند بگویند و به این نتیجه برسانند که آن دانشجوی چریک مسلمان که قبل از انقلاب در سالهای دهه 30 و 40 اسلحه دستش می‏گرفت، به فکر فقرا و گرسنگان می‏جنگید، آن دانشجویی که برای تشکیل حکومت اسلامی اسلحه برمی‏داشت و دانشجویی که بعد از انقلاب نهادهای انقلابی مانند جهاد و سپاه را راه انداخت، به جبهه رفت و کارهای اصلی، کلیدی مدیریت و برنامه‏ریزی جنگ را هم اداره کرد، به شما که برسد، نسل سوم و بعد از شما آن دانشجو تبدیل شود به جوانهایی که هر بادی که به بادبانشان می‏وزد تغییر جهت دهد. می‏خواهند چنین جوانی بسازند، می‏خواهند یک نسل دانشجویی بسازند که ایدئولوژیشان را مثل لباس عوض کنند، برای این که به این نتیجه برسند که روش و اصول مشخصی وجود ندارد.
مرحوم دکتر شریعتی که بر ترجمه دوزخیان روی زمین مقدمه‏ای نوشته، جمله‏ای را از فرانتس فانون نقل می‏کند که وی می‏گوید: نظام لیبرال سرمایه‏داری غرب معتقد است که دانشجوی جهان سوم و دانشجوی شرقی دلال است، از خودش هیچ اصول بومی برای سرمایه‏گذاری ندارد، دلالی می‏کند برای این که ارزشهای ملی و مذهبی و سنتهای انقلابی جامعه‏اش را به نمایندگی از آنها زیر سئوال ببرد و تحقیر کند و نُرمهای نظام سرمایه‏داری را در جامعه خودش تحکیم کند. اینها این را می‏خواهند و این کار طلیعه‏اش پیدا شده است. همین سال گذشته در یکی دو دانشگاه شنیدم که درباره رابطه با آمریکا و مخالفت با آمریکصحبت شده و سخنرانی که از رابطه با آمریکا دفاع می‏کرده وقتی که صحبتش را تمام کرده، دانشجویان شروع کرده اند به کف زدن. دانشجو در دانشگاه برای دفاع از آمریکا کف زده است و این هیچ دلیلی ندارد جز نادانی و بی خبری او؛ یعنی کسی که نداند آمریکا با ملت ایران در 50 سال اخیر چگونه رفتار کرد، کسی که نداند آنها 120 هزار مستشار در این مملکت آورده بودند که نفت ما را به یغما ببرند، معادن ما را استخراج کنند، تا به شکنجه‏گران ساواک آموزش بدهند و حقوق آنان را هم از بیت المال ما می‏دادند، کسی که نداند که آمریکا و انگلیس با این ملت چه کرده است، تا دو نفر مناظره می‏کنند و یکی می‏گوید رابطه با آمریکا نباشد و یکی می‏گوید باشد، دانشجو کف می‏زند. این همان نسلی است که آمریکا می‏خواهد بسازد که ایدئولوژی را براحتی عوض کند. این اتفاقی است که باید مواظب بود نیفتد. این کاری است که در چین رادیو آزادی خواست انجام دهد. آنوقت می‏گوید: فنکسیون و کارکرد نسل دانشجو در دانشگاههای جهان سوم تقویت احساس حقارت در برابر غرب و انتقال این حس به نخبگان حاکمیت است. می‏گوید کار اینها این است و باید این کار را از آنها بخواهیم.
بعد فانون می‏گوید: اینها کم کم طوری تربیت می‏شوند که ترجیع‏بند همه جمله‏ها و بیانیه‏های دانشجویی جهان سوم این می‏شود که پدران ما ابله بودند و سنتهای ما پوسیده و غربیها از ما آدم‏ترند. ما ناقص و نیمه آدم هستیم، و آنها آدم کامل هستند.
در قرن نوزدهم تعداد زیادی تئوریسین شروع به کار کردند که بگویند بشریت دو دسته‏اند: یک اقلیت که مائیم و مدرن هستیم و یک اکثریت که بقیه بشریت و سنتی هستند. ما جامعه برتریم و بقیه جامعه بربر رسما کتاب نوشتند که در مخچه آدمها یک دنباله خاکستری است، بعضی این دنباله را دارند و بعضی ندارند و گفته نسل ما غربیها نسل کارفرماییم و بقیه یعنی آفریقاییها و آسیاییها نسل کارگرند، برای این که اساسا مخچه‏های ما با همدیگر متفاوتند. گفتند و نوشتند و در دانشگاهها تدریس می‏شود، هنوز هم در بعضی از بحثهای روان شناسی تربیتی اینها را می‏خوانند. دانشگاههای ما هم جز بلغور کردن این ترجمه‏ها هنر دیگری ندارند؛ یعنی استاد مجتهد در دانشگاههایمان نداریم، یا بسیار کم داریم. همه مترجم و مقلد و روخوان هستند و تا این گونه هستیم تمدن جدید و جامعه جدید در حد حرف باقی می‏ماند. می‏گویند اینها خط قرمز نیست، اما تمام این متونی که در کلاسها به شما درس می‏دهند همه‏اش خط قرمزند. حالا رشته‏های ریاضی، تجربی بحث دیگری است، رشته‏های علوم انسانی چی؟ تمام این ترجمه‏ها را تبدیل کرده‏اند به متون مقدس. آیا کسی جرئت دارد «ان قلت» بکند؟ یعنی دانشگاههای ما لابلای خطوط قرمز حرکت می‏کند، آن وقت از این دانشگاه نمی‏توان توقع تمدن سازی و جامعه سازی داشت.
بحث دیگری هم که می‏گوید، بحث تله‏های رسانه‏ای نظام سرمایه‏داری غرب است.
امروز آمریکا و انگلیس و صهیونیستها معتقدند که دانشجوی شرقی فریب برچسب‏ها را می‏خورد، برای این که عوام و مبتدی است. به همین دلیل است که جنبش دانشجویی در کشورهای شرقی زیگزاگ می‏رود، برای این که اصلاً چیزی برای او تعریف نشده است. می‏گویند اینها دست چپ و راستشان را نمی‏شناسند، گاهی چپ اقتصادی، گاهی راست فرهنگی، گاهی چپ سیاست خارجی، گاهی راست سیاست داخلی. این کتاب دوزخیان روی زمین فرانتس فانون است.
اینها می‏خواهند ما را به کسانی تبدیل کنند که دست چپ و راستشان را نمی‏شناسند. این اتفاقی است که در بسیاری از کشورها می‏افتد. ممکن است هنوز پرچم چپ در دستشان بگیرند، اما از راست‏ترین راستها هم راست‏ترند؛ یعنی وقتی شعار سرمایه‏داری لیبرالیستی داد، شعار لیبرالیسم فرهنگی داد، شعار لیبرالیسم در سیاست خارجی و سازش داد، کجا دیگر چپ است؟ این چپ من درآوردی است.
فانون می‏گوید اینها می‏خواهند تمام چپها را راست کنند وبرای آنها مهم نیست که چه برچسبی روی پیشانی اینها می‏ماند، جنبش دانشجویی باید راست باشد؛ یعنی طرفدار منافع نظام لیبرال سرمایه‏داری و در جهت منافع غرب و آمریکا و انگلیس عمل کند. این هدفی است که آنها تعقیب می‏کنند. بحث ما در این جا متوجه افراد یا اشخاص و احزاب خاصی نیست، بلکه به گفته امروزیها یک پارادایم و گفتمان است و در ایران از مشروطه به بعد شروع شده است. حال یک نمونه از اصلاحات و اصلاح طلبی‏های این گونه را در صدر مشروطه بیان می کنیم، تا بدانیم که اینها چقدر حرفهای قدیمی است.
پیشینه اصلاح طلبی لیبرال در ایران
یکی از اینها ابو طالب پسر میرزا مهدی کاشی است که نوچه فتحعلی شاه قاجار بود. وقتی که او بزرگ می‏شود فتحعلی شاه او را به عباس میرزا می‏بخشد. نامه می‏نویسد، می‏گوید نوچه‏مان فرخ‏خان ساقی خودمان را که ریشش درآمده بود برای شما فرستادم. این نوچه و ساقی رسمی فتحعلی شاه قاجار یکی از پدران روشنفکری در ایران است، از کسانی است که رساله‏هایی نوشت و اقداماتی کرد تا جریانهای رفرم از نوع انگلیسی‏اش وارد ایران شود.
نمونه‏های دیگری هم دارد، مثل سفیر ایران در عثمانی محسن معین الملک ، ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه، میرزا عسکر ارومی افشار که عضو لژهای ماسونری است و سفیر فتحعلی شاه در دربار ناپلئون بود. میرزا ابوالحسن ایلچی از رجال دیگر قاجار که سفیر ایران در انگلیس، عضو لژها و وزیر خارجه ایران بوده و قرارداد ترکمنچای و گلستان را وی منعقد کرده، می‏گوید:
به اعتقاد خاطی اگر اهل ایران را فراغت حاصل شود و اقتباس از کار اهل انگریز نمایند، جمیع امور این روزگار ما بر وفق صواب و صلاح می‏شود.
شما ببینید چه کسانی همین ادبیات را و همین گفتمان را منتها به گونه دیگری و مقداری هوشمندانه‏تر حالا دارند تکرار می‏کنند.
نمونه دیگر میرزا صالح شیرازی که عضو لژهای فراماسونری انگلیس است و اولین چاپخانه را وارد ایران کرد و اولین روزنامه را راه انداخت. حتی زحمت نکشید اجتهاد کند و یک نام جدید روی آن بگذارد. آنها می‏گفتند نیوزپیپر؛ او هم ترجمه کرد کاغذ اخبار.
چنان که گفتیم، روشنفکری ما متأسفانه تمام قوامش به ترجمه است، همه دیلماجند و اگر راه ترجمه بسته شود، نفسشان بند می‏آید. یک کلمه از خودشان در بحث الهیات، کلام جدید، فلسفه سیاسی، فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق ندارند، منتها بعضی‏ها رفرنس می‏دهند و بعضی نمی‏دهند.
نمونه دیگر میرزا ملکم‏خان است، سفیر ایران در انگلیس، مؤسس لژ فراماسونری و پدر روشنفکری ایران. ویارمنی زاده‏ای بود که می‏گوید تظاهر کردم به مسلمانی. آثار میرزا ملکم مانیفست روشنفکری است و هنوز هم هست. اخیرا هم در همین روزنامه‏های خودمان دیدم که از او اعاده حیثیت می‏کنند و رسما از او تعریف می‏کنند. میرزا ملکم خان در ده سالگی به غرب می‏رود. پدرش مترجم سفارت روس و خودش مترجم ناصر الدین شاه بود. با اجازه شاه اولین لژ فرماسونری را در ایران راه می‏اندازد، مجمع آدمیت را مخفیانه. این همان لژی است که تا دوره شریف امامی نخست وزیر شاه ادامه داشت، همین حالا هم فعال هستند؛ میرزا ملکم خان می‏گوید: من ارمنی زاده مسیحی بودم و هستم، ولی بین مسلمانان پرورش یافته‏ام و وجهه نظرم اسلامی است. شعله اصلاح طلبی در من فروزان شد، طرح ریختم که سیاست مغرب را با دیانت شرق به هم آمیزم، زیرا دانستم که تغییر صریح ایران به صورت انگلیس و اروپا کوششی بی فایده است، لذا فکر ترقی مادی غربی در لفافه دین را عرضه داشتم تا با هموطنانم بهتر رابطه برقرار کنم و آنان در برابر من مقاومت نکنند. بعد می‏گوید در محافل خصوصی از لزوم اصلاح اسلام سخن راندم، مشکل در دین است؛ دین باید پیراسته شود.
حال اگر کسی اصلاح طلب باشد، به ملت خودش می‏گوید شما مثل اروپائیان شروع کنید، فکر کنید، برنامه ریزی کنید، درس بخوانید تا پیشرفت کنید. قاعدتا یک اصلاح طلب باید این را بگوید، ولی وی دقیقا عکس این را می‏گوید. پدر روشنفکری در ایران می‏گوید: ملل یوروپ، هر چقدر در فلزات و کارخانه ها پیشرفت کرده‏اند صد مراتب بیشتر در کارخانه‏های انسانی پیش رفته‏اند. اگر بخواهیم خودمان این نوع کارخانجات را اختراع کنیم، نمی‏شود؛ باید ما عینا مثل کارخانه های برق را از آن جا بیاوریم؛ یعنی هیج جا ما نباید اجتهاد کنیم، باید تقلید و ترجمه باشد. می‏گوید اگر بخواهیم در علوم تربیتی و انسانی از پیش خودمان حرف بزنیم و عقل خودمان را به کار بگیریم، مثل این است که بخواهیم از پیش خود کالسکه آتش (یعنی ماشین) بسازیم. می‏گوید ما باید در همه چیز از فرنگیها سرمشق بگیریم.
او کسی است که شعله اصلاح طلبی در او فروزان شده است. او همان صلاح طلبی است که وارثان او در میان ما هستند. می‏گوید: ای عقلای ایران، اگر طالب حفظ ایران هستید بی جهت خود را فریب ندهید. عقل شما اگر به اندازه عقل افلاطون باشد باز بدون حکم فرنگی ممکن نیست بفهمید که اداره شهر یعنی چه؟ چیزی که الآن اعظم موانع ترقی شده این است که ما عقل خود را بر علوم فرنگستان ترجیح دهیم. بعد می‏گوید حتی وزیر از دول خارجی بیاورید؛ بدون کمپانیهای خارجی هر اصلاحی محال است، امتیاز بدهید، بدون کمپانیهای خارجی آبادی ایران میسر نخواهد بود، در فرنگ دو کرور کمپانی است. حضور یک کمپانی خارجی برای ما چیزی نخواهد شد، اگر از کمپانی خارجی بترسیم، ایران چه می‏شود. بعضی از عقلای ما که می‏خواهند عاقلتر باشند، می‏گوید کمپانیهای خارجی اگر ایران را هم نگیرند آنچه را هم در ایران باقیمانده خواهند برد. خبط دائمی اهل ایران همین ها است. باید اولیای دولت راههای آهن، معادن، ترتیب بانکها و جمیع کارها و بناها را بلا تردید محول به کمپانیهای خارجی بنمایند. دولت باید هر چقدر می‏تواند به خارجه امتیاز بدهد و خیلی هم خوشوقت و خشنود باشد که کمپانیهای خارجه با احتمال منافع موهوم سرمایه‏های خود را صرف آبادی ایران کنند. از کثرت مداخل کمپانیها حسرت مبرید. ملل فرنگ در ممالک خارج هیچ مقصودی ندارند مگر ازدیاد آبادی و توسعه تجارت دنیا. (اینها بنیانگذاران اصلاح‏طلبی از نوع غربی آن در ایران هستند) سپس می‏گوید اینها با تدبیر مقدس خودشان دیر هندوستان را آباد کردند؛ یعنی انگلیسی‏ها که هند را گرفتند و تمام منابع آن را غارت کردند، به نظر آنان با تدبیر مقدس خود دیر هندوستان را آباد کردند.
نمونه دیگر، میرزا حسین سپهسالار است که امتیاز رویتر را داده و تمام منابع و مراتع و معادن و جنگلها و گمرکات و مخابرات و بانک همه را به یک کمپانی یهودی صهیونیستی انگلیسی واگذار کرده؛ همان کسی که امتیاز لاتاری را منعقد کرد که بعد علما قیام کردند و لغو شد.
چند نکته دیگر درباره ملکم خان یادآور می‏شویم. وی نامه‏هایی به آخوند زاده نوشته و تقریبا بصراحت به او می‏گوید تو نفهم هستی، برای این که صریح علیه اسلام حرف می‏زنی. مردمی که با نام اسلام دنیا آمده‏اند، به دنیا که می‏آیند روحانی بالای سرشان است، وقتی هم که می‏میرند روحانی بالای سرشان است، آن وقت تو با این مردم علیه اسلام حرف می‏زنی. ابله به اینها چه کارداری ؟ بگو اسلام خوب است، اسلام باید باشد؛ منتها قرائتی که ما می‏گوییم، آن باید باشد. البته او تعبیر قرائت را به کار نبرده است. در تقریراتش به آخوند زاده می‏گوید ما باید چند کار بکنیم:
1ـ اعلام جدایی دین از سیاست؛
2ـ دین زدایی از آداب اجتماعی مردم؛
3ـ مردم عظمت غرب را احساس کنند؛ یعنی مردم در برابر غرب و پیشرفتهای آن مرعوب شوند.
4ـ ارائه طرح رنسانس اسلامی و رفرمیسم، یعنی اصلاح‏طلبی. (چقدر حرفهای او شبیه حرفهایی است که هم اکنون گفته می‏شود.
میرزا ملکم می‏گوید باید کم کم به این مردم فهماند که عقل و وحی تعارض دارند، علم و دین تعارض دارند، بعد به مردم بگوییم هدف اصل دین، تنها اخلاق است، عقاید و احکام نیست. می‏گوید: همین اخلاق است که به خدا موضوعیت می دهد. منظورش اخلاق نیست؛ آداب اجتماعی است، همان که در غرب هم هست. مردم در غرب در رفتارشان بسیار مؤدبند، اما اگر همین انسانهای مؤدب در کنار خیابان، انسانی را ببینند که از گرسنگی در حال مردن است، هیچ کمکی به او نمی‏کنند و اصلاً نمی‏گویند من یک وظیفه اخلاقی دارم. اخلاق تنها برای تنظیم مناسبات اجتماعی لازم است و کار به فضیلت اخلاق و کمالات ندارند.
میرزا ملکم می‏گوید اگر مردم به اخلاق معتقد باشند از دیوار همدیگر کمتر بالا می‏روند، بنابراین، ما از اسلام اخلاقش را قبول می‏کنیم، ولی احکام و اجتماعیات و سیاست و عقاید و بهشت و جهنم را دیگر نه. می‏گوید: لازم است مردم موجودی خیالی را تصور کنند (یعنی خدا) که او دارای صفات عالی و مستوجب ستایش است، نماز و روزه و حج هم ابزار ستایش اوست. فرض بهشت و جهنم هم عیب ندارد، تا محرک مردم باشد، ولی اگر ممکن باشد که بدون فرض این موجود ماوراء طبیعی صاحب اخلاق حسنه بشویم، دیگر اعتقادات و عبادات ساقط خواهد بود. بعضی از بحثهای کلام جدید که مطرح می‏شود و فقط ترجمه است، عین همین حرفهاست، ولی با تعابیر امروزیتر.
اولین نظریه پرداز پان‏ایرانیسم، اصالت ملیت و نژاد در برابر اسلام و یکی از کسانی که ملی گراست، فتحعلی آخوند زاده است. وی نمایشنامه‏ای علیه ابراهیم نوشت.
این خط از آن زمان است. نام نمایشنامه او ملا ابراهیم خلیل کیمیاگر بود، می‏گوید من او را ندیده‏ام، اما به فراست دریافته‏ام که دستگاه عوام‏فریبی باز کرده است. این آدم آمده اصلاحات کند و ریشه‏های دین و عوام فریبی، یعنی سفره ملا ابراهیم را برچیند.
نمایشنامه دیگری نوشته به نام خرس قلدر باسان . پایان نمایشنامه، خرس بلند می‏شود، و خطاب به مردم می‏گوید: ای جماعت، هیچ می‏دانید ملت روس چه خوبیها به شما کرده، بر شماست که بزرگ خود را بشناسد و حق ولی نعمتی او را به جا آورید و به امر و نهی او مطیع شوید و رسوم انسانیت و آداب بندگی را از او یاد بگیرید. او آدمی است که علیه شریعت و بندگی خدا مطالب بسیاری نوشت. می‏گوید خدا را نپرستید، بیایید از روسها اطاعت کنید. همین آقای پان ایرانیست ملی گرا وقتی قفقاز از ایران جدا شد، به جای این که بیاید تابع ایران شود، تابع روسیه و جزء افسران ارتش روسیه شد.
می‏گوید: ای کاش به ایران نیامدمی و کاش این مردم را که با آنها هم مذهبم ندیدمی، ای ایران، جگرم کباب است. کو آن شوکت تو در عهد خسرو پرویز و انوشیروان ( قبل از اسلام). ما هزار دویست و هشتاد سال در خطا بودیم ( آن موقع از صدر اسلام 1280 سال گذشته بود. حال فرزندان آنها می‏نویسند 1400 سال ). پس از این به نیاکان خود انتقاد کنید، سنت انتقاد و کریتیک باید باب شود. بعد می‏گوید من نمی‏خواهم که مردم بی‏دین و بی‏ایمان شوند، حرف من این است که اسلام باید بنابر تقاضاهای عصری و اوضاع زمانه تفسیر شود، دین اسلام به پروتستانتیسم محتاج است، باید خود را از شر تکالیف شاقه دین آزاد نمود. این دین همه‏اش تکلیف است؛ از شر این تکلیف باید رها شد، چنان که طوایف انگلیس این گونه عمل کردند، تکلیف دین را کنار گذاشتند، (یعنی ظاهرا مسیحی مذهبند، ولی باطنا نیستند.) بعد هم می‏گوید باید دین از سیاست تفکیک شود. تا ملت ما مناصب سلطنت را اهل ظلمه می‏دانند و تا آن اعتقاد در مردم است که می‏گویند سلاطین ظالمند، مغایرت میان ملت و سلطنت جاوید است، بعد می‏گوید مسبب این مغایرت علما هستند. چرا علما در طبایع مردم این قدر تصرف دارند که مردم بدون بحث به حرف آنها گوش می‏کنند و از سلطنت تنفّر می‏ورزند، زیرا
علما مرجع مردم هستند و حوائج مردم به اینها مربوط است، پس باید کاری کنیم که اینها کنار بروند. علمای دین خود را تابع دولت نمی‏کنند؛ خود را تابع امام غائب می‏دانند و تا این وضع است، ما داریم از این امام غائب و نواب او می‏کشیم. باید فکری برداریم که با مشروطیت از نوع فرانسوی به گونه‏ای سفره اینها را برچینیم.
این فرهنگی است که اینها آورده‏اند و بر اساس آن سالها کار کرده‏اند و از ما می‏خواهند که اینها را نفهمیم. البته ما می‏توانیم نسبت به آنچه مطرح است و ممکن است اتفاق بیفتد، سکوت کنیم، می‏توانیم راه نرویم، چشم ببندیم، ولی نمی‏توانیم نفهمیم.

تبلیغات